جان سخت... شاید اسم دوم من جان سخت باشه!
انقدری که اتفاقات عجیب تو زندگیم رخ داده و صیبوری کردم فکر نمیکنم کسی انقدر تحملش بالا باشه...
شاید مشکل این نیست که مشکلی بوجود میاد مشکل اصلی اینه که اون مشکل! بیش از حد طولانی میشه..انقدری که حال بهم زن میشه.. نمیدونم واقعا چرا؟ اون از بیماری که واسه هر کدوم مدتها درگیرش بودم حسرتم شده بود راه رفتن و داشتن چشمای سالم... الان نه که نرمال شده باشنا ولی انگاری رفتن یه کناری و انقدر درگیر این موضوعات بابام هستم که واسم اهمیتی نداره مژه های چشم راستم کمتر از چپه ، که یه ورم ملایم پشت پلک راستم دارم که دید کافی نداره حتی.. که یه عینک معمولی واسه من 3 میلیون باید اب بخوره! که پام گاهی درد میگیره و تا یه حدی ظرفیت داره! که رو زمین نشستن واسم راحت نیست حتی خیلی حرکتا.. که یه بخیه 30 سانتی رو پام دارم .. که پاهام پر از استرچ مارکن
این مسایلی که تا همین پارسال باعث افسردگیم شده بودن الان برام بی اهمیتن.. نه از بی دردی بلکه بخاطر سر و کله زدن با درد بزرگتری بنام بابام!
که شده کابوس زندگیم... خسته م کرده ..خیلی خسته...
زندگیم؟ اینجا تو این محدوده زندگی عالیه... تا وقتی که پیامی از اونور نباشه
سینا؟ خدایا مگه مردی بهتر از اونم افریدی؟ شک دارم! واقعا موندم چی بنویسم از خوبیاش... انقدر که زیادن و نشمردنی...
خدایا خودت واسم حفظش کن ....
خوشحالیای این روزام....این روزا درگیر کارای جدید تو فیلدی کاملا متفاوت شدم... صبح و عصر کلینیک رفتن و سروکار داشتن با وجهه دیگه ای از رشته م منو به وجد اورده ... تجربه جدید و جالبیه.. از طرفی حس استقلال و خوب شدن رانندگیم.. تا یه مدت دیگه هم ماشین خودمو تحویل میگیرم ایشالا... خورد خورد و ریزه ریزه هنوزم وسیله میخریم و دقیقا مثل دوتا گنجیشک لونه عشقمونو میسازیم و خوشکلش میکنیم...
شاید ما متفاوت ترین زوج باشیم... شاید گاهی به بقیه که نگاه میکنم و مقایسه... از اینکه اونها انقدر معمولی انقدر راحت و بی دردسر زندگیشونو شروع کردن و بی دغدغه با کمک و پشتیبانی کامل خانواده ها ازدواج کردن حسرت میخورم... منی که اصلا برام عروسی بی معنی بود با دیدن عروسی های بقیه اه میکشم... نه بخاطر عروسیه بخاطر دل خوششون بخاطر تکیه ای که راحت به خونوادشون کردن حتی بخاطر رقصی که با باباشون میکنن!
اما در نهایت کافیه سر بچرخونم و بهترین مرد دنیا رو کنارم ببینم که داشتنش به تمام نداشتنای دنیا می ارزه ... که وجودش جبران تمام تکیه گاهای عالمه... که بودنش حضورش گرمی دلمه ... که علت خوشبختیمه .. که جبران تمام حسرتای زندگیمه ... که تمام داراییمه...
شنیده بودم وقتی ازدواج میکنی همه چیز فرق میکنه..
الان میفهمم چی میگفتن.. الان میفهمم جنس دوس داشتنه عوض شده.. الان که فقط هشت ماه و اندی از همسر و همسفرت بودن گذشته میفهمم اینکه جونت به یکی بند باشه یعنی چی.. میفهمم که وقتی میگن همسر یعنی کسی که سر رو یه بالین میزارین یعنی چی.. میتونم به همه توضیح بدم که نیمه جان که نه تمام جان من شدی...
خیلی وقتا حضورمون تو خونه به سکوت میگذشت.. که تو اتاق کارت پشت میزت مشغول بودی و منم سرگرم .. اما خونه با بودنت واقعا پرنوره.. گرمه.. حضورت حتی بی صدا گوش تمام تنهاییا رو کر میکنه...
باورم نمیشه فقط ۱۲ ساعته رفتی! انگار ۱۲۰ روزه نیستی عزیزم.. حتی دلیل بغضمم نمیفهمم.. فقط میدونم خیلی دلتنگتم...
جمعه ۲۳ شهریور ۹۷.. ساعت حدودای ۹ هست که اومدم پای لپ تاب ...یهو حس کردم باید بنویسم! خیلی وقته ننوشتم و واقعا حیفم اومد که گم بشن خاطراتمون.. کمرنگ بشن ... روزایی که خودمون ساختیمشون.. روزایی که چقدر واسه اومدنشون صبر کردیم حسرت خوردیم تلاش کردیم..
تابستونی که گذشت .. باز هم پر بود از اتفاقای ریز و درشت .. قشنگ ترین اتفاق جاری همیشه پایدارش کنار هم بودنمون بود...
هفتم تیر ماه تولدم بود... یه روز قبلش هم تولد ساینای عزیز که دیگه ادغام شد! خب داشتن همسری که همه چیزو باهات مچ میکنه و از سیر تا پیاز هم خبر دارین یعنی خبری از سوپرایز و این قرطی بازیا نیست.. حتی انقدر سرشلوغ که خودم رفتم هدیه م رو خریدم:) یه مانتو یه شلوار و یه شال! ور خودخواهم نق نق یه گردنبند ریز هم داشت:) ولی ور فداکارم گفت اول زندگی باید یکم کوتاه بیای بچه:)
خلاصه تولد مشترک در منزل خواهرشوهر برگزار شد.. یه جشن کوچولوی ساده دورهمی.. البته از برف شادی و قرطی بازیای تولد و پولک بازی نگذشتیم... شمعا رو فوت کردم و 28 ساله شدم:) هدیه های خواهرشوهرها هم یک کیف دستی مهمونی و پول بود... واسه ساینا هم وسایل جینگولی جات مثل دستنبند و اینه و ...
دیگه تو تیرماه یه سری رستوران صفویه رفتیم به همراه ساینا و خواهرای سینا .. خوب بود خوش گذشت..
انجمن مرغ مادر برگزار شد! و باز هم مثل تمام ایونت ها دست و تو دست و کنار هم بودیم ... از اجرا تا سخنرانی بسیار قوی عزیزدلم ..که فقط افتخار تو چشمام موج میزد:)
یه شب رستوران صفویه رفتیم همراه ساینا و خواهرای سینا:)
این مدت هم یکی از عمه های سینا جان به رحمت خدا رفتن و باید مراسمشون شرکت میکردیم... و اولین بار بود خیلیا منو بعنوان عروس خانواده میدیدن... خب بخاطر کارای بابام فک کنم همه منتظر بودن ببیننم!!! برخوردا از خوب تا خنثی تا نفرت انگیز متفاوت بود .. که مهم نیست دیگه :)
دفاع برادر همسر رفتیم تهران ... رفتارهای رو مخ کمی ازار دهنده! اما خب چاره ای جز ندیدن و ایگنور کردن نداریم! تو راه برگشت اما امامزاده هاشم اش خوردیم .. خوشمزه بود اما یکم حال منو بد کرد! از مسیر لاریجان اومدیم.. تا قله کوهه انگار بالا رفتیم دیدن دماوند استوار قلب ادمو میلرزونه! واقعا زیباست ... پرشکوه ... و تا میبینیش همین بیت میاد تو ذهنت ای دیو سپید پای در بند!
تو مسیر ابرا کنارمون بودن انگاری واقعا میشد دست دراز کنی و بگیریشون!
مرداد ماه:)
خب از مزایای زوج اسون گیر و کمی تا قسمتی دیوانه ... همین کارای یهویی و یهویی بیرون زدنا و سفر رفتناس! البته یه سفر ۲۴ ساعته سمت رامسر ... از ساعت ۱۲ ظهر که تصمیم گرفتیم بریم ۴ یا ۵ راه افتادیم ... مسیر مثل تمام جاده های شمال زیباییهای خودشو داشت اما دیدن اینهمه برند و مغازه و ... که انگاری اینجارو تسخیر کردن یه جوریه ... این طبیعتی که انقدر زیبا و سرسبزه میتونه جاذبه های قوی تری به جر اینهمه مغازه های رنگارنگ هم داشته باشه ... نمیدونم شایدم خوبه .. به هر حال ما هیچکدومو توقف نکردیم تا برسیم رامسر... فک کنم ۴ و ۵ مرداد بودش ... بسیار گرم و شرجی ... زیاد مناسب سفر نبود اما خب وقتی دو نفره باشی خوش میگذره دیگه:)
شام رو تو مسیر یه شهری که اخرم نفهمیدم یه رستوران ایتالیایی بسیار شیک پاستا خوردیم... رستوران فضاش حتی گارسوناش خیلی جالب و جذاب بود ...
توی رامسر هم ساحل رفتیم .. دهکده ساحلی ... یه رستوران کافه بود اجرای زنده داشت و ما پشیمون شدیم که چرا شام خورده بودیم:))
یه خونه گرفتیم ... یکم حاشیه بود اما واقعا دلباز و باصفا بود ... یه سوییت نوساز با یه حیاط پر از بوته های خیارسبز محلی:) شاید همین حیاطش باعث شد بپسندمش و بگیریمش:))
صبح زود بیدار شدیم صبونه خوردیم و پیش به سوی جواهر ده .... جاده.. کوه.. جنگل .. یه ترکیب دلربا:) البته خب واسه کسی که عباس اباد رودیده النگ دره رو دیده خیلی جدید نبود اما جذابیت خودشو داشت و مهمتر و زیباتر از اون کنار هم بودنمون! ابشار جواهر ده هم چیز خفنی نبود.. نمیگم زیبا نبود اما بازم واسه کسی که تو منطقه شون ابشارمارگون دارن این ابشار هیچی نبود! .. در کل کنار هم بودنه و اولین بار دیدن اینها جذاب بود... حتی اون خانمی که ازش عسل خریدیم...
رفتیم سمت تله کابین رامسر... گرمای وحشتناک رطوبت بالا ... داشت ازار دهنده میشد اما وقتی سوار تله کابین شدیم با اینکه خییییس عرق بودیم همه چی یادمون رفت .... تجربه بی نظیر .. منظره کوه .. دریا ... حس ترس از ارتفاع... بالا و بالاتر رفتن از کوه ...خیلی قشنگ بود ... واقعا زیبا و دلربا .. وقتی ارتفاع به حدی میرسه که دریای سبز ابی رو جلوت میبینی فقط میتونی بگی واوووو:))) بالا البته هوا کمی بهتر بود ... چنتا نوشیدنی خنک هم بهمون کمک کرد که دووم بیاریم ... البته زیاد نموندیم و متاسفانه زود اومدیم پایین ...
رفتیم دوباره سمت دهکده ساحلی به هوای اون رستورانه با اجرای موسیقیش .. اما متاسفانه فقط مخصوص شب بود... اجبارا یه رستوران دیگه رو انتخاب کردیم که غذای فوق العادع بدطعم! واسه اولین بار و قطعا اخرین بار اشپل خوردم که از بوی بدش و شوریش حالم بدددد شد! باقلای سبز اخه؟!! پروردگارا!!! تنها جذابیتش ماست کوزه ایش بود! باقلاقاتق هم نه خیلی خوب بود نه خیلی بد..
موزه کاخ شاه رو رفتیم ...ادم از جذبه و جبروتش هم لذت میبره هم غمگین میشه! که چجوری دلشون اومده بزارن و برن ... که جقدر به اونها هم سخت گذشته قطعا ... نمیدونم چی بگم ... اما خب خیلی زیبا بود .. خداروشکر یه سری احمق اینا رو خراب نکردن و خداروشکر با همون شکوه و جلال نگهش داشتن... از ساختمونش تا مبلمان تا ظرفا ... خیلی قشنگ بودن .. البته باغ عفیف اباد خودمونم همینه .. اما اینجا رو جدا بهتر و بیشتر رسیدگی کردن . نگهداری حرفه ای تری انجام میدن ... حتی هر اتاق یه کارشناس بود که همه چیو توضیح میداد... موزه عاج فیل هم خیلی قشنگ بود ... هنر؟ صبر بی اندازه؟ اوووف از حوصله و توان من خارجه اینهمه ظرافت و دقت!!!
باغ بامبو با اون چشمه قشنگش خیلی غمگین بود ... زیبا و غمگین ...
تا قبلش تصمیم گرفتیم رشت هم بریم اما گرمای هوا کلافمون کرد و عزم برگشت کردیم...
یه شبم با بچه ها میزبان رفتیم .. خیلی خوش گذشت ... پل رفتیم ...
اها موهامم واسه اولین بارررر رنگ کردم! خب واکنش سینا اولش زیاد دلچسب نبود:))ولی خب الان بعد از ۲ ماه خودم که دوزش دارم:))))
یه روزم مهمان داشتیم .. تقریبا اولین دوستی که اومد خونمون .. البته سینگل:) غذا هم پلو زعفرونی . کته گوجه و کباب ماهیتابه درست کردم.. کوبیده و ماهیچه هم ازبیرون گرفتیم ... دو تا سالاد و مخلفات ترشی و زیتون و ...
داشتن دوستای خوب واقعا نعمته ... اینکه میبینم دوستای سینا اینقد دوسش دارن و باهاش راحتن و بهش نزدیک واقعا خوشحالم ...
واسمون یه گلدون کریستال هم اورد:) بعلاوه کلی شیرینی سنتی گلستان...
یه سفر یه روزه هم نهران رفتیم نمایشگاه... باز هم دست تو دست و کنار هم ... تو این مراسما کنار هم بودن ما دوتا خیلی خوبه .. حالا نمیدونم واسه خودمون فقط انقد جذابه یا بقیه هم براشون جالبه!
برگشتنی اولین بار از فیروزکوه برگشتیم... خیلی خیلی زیبا و جذاب بود ... پیچ و خمهای کمتر از هراز اما با منظره ابری که وسط کوهاس واقعا شگفت انگیزه ... ورسک زیبا رو هم واسه اولین بار دیدم! تنها چیزی که تو ذهن ادم میاد: شکوه! چی بودیم .. چی قرار بود بشیم و چی شدیم...
یه شبم رستوران نح رفتیم .. همراه شهره و دوستش... اجرای زنده میتونه یه رستوران عتدی با غذای معمولی رو تبدیل کنه به یه رستوران مافوق تصور!! خیلی خوش گذشت..
به عروسی حسام نزدیک میشدیم و من دنبال ارایشگاه بودم... سه شنبه کلاس زبان داشتم که مهمونا از کرج رسیدن .. یه شب خونه ما میموندن و فرداش باهم میرفتیم گرگان ... اولش گارد داشتم بهشون اما بعدش صمیمی شدیم و جو عالی بود... شام الویه و کشک بادمجون با مخلفات حاضر کردم ... فردا ظهر هم بیج بیج و پلو پختم و جوجه کبابم از بیرون گرفتیم .
ما خانما رفتیم ارایشگاه.. قرار بود یکی دیگه از مهمونا بیاد خونمون .. تمام توصیه ها رو کردم به سینا که خوب پذیرایی کنه ... از ارایشگاه زنگ زدم به سینا که بریم اتلیه ... خداروشکر اتلیه زیاد طول نکشید اما وقتی رسیدم خونه ظرفاینشسته یکم ناراحتم کرد... البته نق نقای همسر حان مبنی بر دیر کردن ما هم بی اثر نبود که همه دستپاچه نشیم... با حداکثر سرعت رفتیم سمت گرگان ... عروسی دو قسمتی بود ... تو سالن شام خوردیم .. جوونا و نزدیکترا رفتیم باغ و تازه عروسی شروع شد!! انقدددد که رقصیدیم هلاک شدیم:دی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .. و فعلا در صدر عروسیایی که رفتم بوده! فقط از رقص تانگوی دو نفرمون فیلم داریم .. متاسفانه از بقیه رقصامون فیلم نداریم ... انقد که همه وسط بودن کی حال فیلم گرفتن داشت:)))
شب رفایم خونه ای که برامون گرفته بودن... با بدبختی سیخ و میخایی که تو موهامون بود رو دراوردیم:)
صبح تقریبا ۱۱ بیدار شدیم ... فک کنم ما اولین کسایی هستیم که فردای عروسی عروس دوماد رو میبرن پیک نیک! تازه بعدشم اوار میشن خونشون بقیه کیک دیشبو بخورن!
در کل خیلی خوش گذشت ... شب رو برگشتیم خونه ما ...
صبح زود ۴ بیدار شدیم و راه افتادیم سمت تهران ...راهی شیراز بودیم ... تو راه رستوران همیشگی همگی دور هم املت زدیم و اخرین عکسا رو هم گرفتیم...
تو راه به سمت شیراز اتفاقای جالبی نیفتاد .. و فهمیدم هر چی فاصله بیشتر کنتکتا هم کمتر!! فهمیدم بعضی وقتا یه سری چیزا که از واضحاتم واضح تره واسه ما ممکنه یه عده تو درکش بمونن ... فهمیدم توقع یه رنگی نداشته باشم و حسادت ادما رو ناتوان میکنه حتی در کنترل خودشون!
بیخیال ...
بالاخره رسیدیم شیراز...
فضا یک سنگین بود .. اما خب سعی کردم جو رو معتدل کنم ... سینا رفت دانشکده دنبال کارای دفاع ... ما هم بیرون رفتیم از بازار وکیل تا خیابونای اطراف شاهچراغ... ۲ ۳ روز به گردش ما و امادگی سینا واسه دفاع گذشت ...
بگذریم از بغضی که تو گلوی من بود .. که ادم تو شهر خودش غریب باشه بددردیه!
البته با دیدن دوستام یلدا و عاطفه عزیز خیلی حالم بهتر شد ... واقعا توقع نداشتم اما هرکدوم هدیه هم بهم دادن... بعدش هم رفتیم پارک ازادی کشتی سوار شدیم و انقدجییییغ زدیم که حالمون بد شد:))))
مهمونا از کرمانشاه رسیدن ...
رستوران شرزه رفتیم... همون شب مهمونی بود اونجا یه عروس دوماد با خونواده هاشون جمع شده بودن به شادی و بزن بکوب...
باز هم بیرون رفتیم خرید رفتیم .. خلیج فارس رفتیم ...
روز دفاع هم به هر سختی و استرسی بود گذشت ... استرسی که داشت فلجم میکرد ... این خباثتا و بدیا رو چطور باید یادم بره،؟ چطور توقع دارن چشم ببندم؟ یا خدا!!توقع دارن برگردم!!! هوووف .. ولش کن
این مسیجا که هرروز جریان داره و صدتاش فحش و تهدید و بی حرمتیه ..یکیشم برگرد و میبخشیمت!!! نمیدونم واقعا به چی فک میکنه..
تقریبا فرداش راه افتادیم سمت همدان و کرمانشاه... یادم نمیره که بعد ۳ ماه نتونستم خواهرامو ببینم و این فقط بخاطر خودخواهی یه نفر بود... که با چشم گریه رفتم از شیراز...
تو راه پاسارگاد هم ایستادیم ... ضربتی و نان استاپ رفتیم .. هی راننده عوض کردیم .. ۷ صبح رسیدیم همدان!!
خوابیده نخوابیده یکم همدان رو چرخیدیم ..
تویسرکان رو دیدیم.. سرکان ... شهرهایی بسیار سرسبز! و دیدن اون حجم از ابادی . سبزی ادمو متعجب میکنه و الهی شکر که انگاری خشک سالی تاثیر خیلی مخربی اونجاها نداشته...
حیقوق نبی رو دیدیم .. مقبره کوچک و محقر ... هیچ اطلاعاتی راجع بهش نداشتم ..حتی اسمشم نشنیده بودم!
باباطاهر رو هم از دور دیدیم .. انقدر خسته بودیم نشد بریم عکس هم بگیریم!
اقامت چند روزه تو کرمانشاه و خونه یه کرد موندن و خوردن غذاهای رنگارنگ و چرب و چیلی و پرگوشت ادمو چاق میکنه خب! این چند روز فقط به خوردن گذشت! از خورشت خلال(البته خیلی فیویریت من نبود) تا اش های مختلف .. کبااااب .. سوسیس خونگی و ... مهمان نوازی . غریب نوازی کرد ها عالی بود .. برخورد خوب و مهربون مغازه دارا ... به شدت مردمی خونگرم هستن ... واقعا لذت بردم از معاشرت هرچند کوتاه با مردمش... مغازه دارا فوق العاده مشتری مدار و مهربان بودن .. حتی میفهمیدن از شیراز هستم خیلی خیلی بیشتر مهربونی میکردن...
غار علیصدر هم رفتیم .. گرچه مسافت خیلی زیاد بود و تقریبا پشیمون شد بودم:) اما خب واقعااااا می ارزید!!! تا وقتی اینچنین جاذبه های گردشگری تو کشورمون هست که من یکی اصلا بار اولم بود میدیدم! چه کاریه ادم بخاد خارج بره .. تا وقتی کشور خودمونو ندیدیم خیلی بی انصافیه ..
دیدنش یه تجربه جدید بود برام .. واقعا جذاب بود ... از وصعت و عظمتش نمیتونم چیزی بیان کنم ... بسیار زیبا ... طبیعتی بکر و باورنکردنیی... زیر زمین!!! بعضی جاها عمق اب به ۱۴ متر میرسید ... واقعا زیبا بود ... توصیف نکردنی... باید ببینی تا وسعت و عظمتش رو بتونی درک کنی..
طاق بستان رو دیدیم ... برای منی که بیخ گوش تخت حمشید زندگی کردم خیلی عحیب نبود اما بسیار دلنشین بود و واقعا لذت بردم ... دو تا نقش بیشتر نبود اما نمیدونم چرا انقدر جذبم کرد ... البته منکرنمیشم که فضای دریاچه مصنوعی جلوش هم نقش زیادی در جذب توریست داشت... منی که ۲۷ سال کنار تخت حمشید بودم حتی یک متن توضیحیشو کامل نخونده بودم ... تمام توضیحات طاق بستانو بلعیدم!!
فرداش البته تو بدترین ساعت رفتیم بیستون... کوه پرعظمتی که منو یاد بافت و طبیعت استان خودم میندازه ... کئه به این میگن.. بلند سنگی خشن و عظیم ... البته باعث شد قصه ی شیرین و خسرو و فرهاد رو هم به دقت بخونم!! افتاب و گرما کمی اذیتمون کرد اونجا ونتونستیم تا اخر بریم اما خب جذابیت خودشو داشت...
سراب صحنه رفتیم ... منطقه ای سرسبز پر اب خوش اب و هوا... کلیییی اب بازی کردیم ! سراپا خییییس .. جاری جان ما رو خوابوند تو اب دیگه!
کلا جای خشوکلی بود و فقط میشه گفت خدا رو شکر خشک سالی به اینجا زیاد صدمه ای نزده...
مهمان نوازی کردها انقد ما رو جذب کرد که از کلاس زبانمونم موندیم ... به هر سختی بود پنج شنبه راه افتادیم سمت خونه ... حدودای ۳ رسیدیم...
یکشنبه ۱۸ شهریور هم مراسم عقد دوستامون دعوت بودیم ... مجلسشون خوب و باشکوه بود... اما خب عروسی گرگان بیشتر خوش گذروندیم .. شاید چون اینجا تنها بودیم و اونجا پایه رقص خیلی داشتیم... البته کمی رقصیدیم ... به هر حال خوش گذشت ..
این چند روز گذشته هم رستوران قصر ماهی رفتیم و انقددد انقددد قشنگ بو محیطش و کیفیت غذاهاشم عالی که ناراحتم چرا زودتر نرفتیم:))
تقریبا مجبور شدم کل تابستون رو یک جا بنویسم .. یکم زیاد شد اما خب باید ثبت میشد...
چیزی که ای روزا خیلی خوب یاد گرفتم: زندگی همیشه سختیا و ناگواریا و ناملایماتشو داره! کسی بهت مدال نمیده که چقد غصه خوردی و زجه زدی!فقط روزا و فرصتاتو از دست میدی... حتی اگه دلار رفته باشه تو اسمون تورم بالا همه چی گرئن... این عمر ما هست که داره تو این روزا میگذره... لذت ببر از تک تک لحظه هاش...
گاهی یکم طول میکشه تا بتونم یه مشکل رو هضم کنم ... مثه چند روز اخیر .. اما خب سعی کردم قبولش کنم . باهاش کنار بیام و حلش کنیم به هر درد و رنج و سختی ای که هست... وقتی تجربه اولم تو اون استرس و فضای متشنج رو تونستم پشت سر بزارم الانم میت.نم از عهده اش بربیام ...
خدایا هوامونو داشته باش لطفا:)
اولین مراسمی که رسما دعوت شدیم رسما به عنوان اقای دکتر و همسر گرامی! کارت اختصاصی رسمی برامون دادن .. بعضی چیزای ریز شاید به چشم نیان اما واقعا دلچسبن..
مراشم عقد اقای همکار .
خب اولش که وار شدیم اقایون و خانمها جدا بودند و من استرس گرفتم کسیو نکیشناختم حتی رسمهایی که اجرا میکردن هم واسم غریبه بود! رقص شربت!!
خب اولش نورپردازی چشمگیر و لباسا و ارایشا منو گرفت!! ولی ادم ریز که میشه میبینه نه بابا خیلیم خفن نیست و چون همشون یه جا دیده میشن فک میکنی خیلی دست نیافتنیه! میدونی چی میگم؟! اولش که این حجم از خفنی جات میبینی میگی واووو اما بعد کم کم و با دقت نگاه میکنی میبینی پفه! میبینی نقابه! میبینی بابا خیلیم دور نیست خیلیم بالا نیست! میبینی خیلیم خاص نیست!
خیلی عجیبه! من خودم هیچوقت دنبال لباس عروس و جشن نبودم! حتی الانم از دردسرای تدارک جشن میترسم اما یه لحظه هایی بغضم میشد از اینکه ما هم میتونستیم یه جشن داشته باشیم ما هم مستحقش بودیم که برامون پا بکوبن به شادی.. که ما هم برقصیم و مردم عشقمونو ببینن و دورمون برقصن .. رقص دو نفره داشته باشیم ... که برامون دست بزنن کل بکشن ارزوی خوشبختی کنن نه که با استرس و خجالت حتی عقد کنیم! عقدی که نفهمیدیم چی شد اصلا که حتی یه عکس نداریم از اون شب..
وقتی عروس با باباش میرقصید به زور اشکامو نگه داشتم! که خدایا اینه عدالتت؟! که من به جای ارزوی خوشبختی از طرف بابام هر شب یه مسیج لعن و نفرین ازش داشته باشم؟!
بیخیال...
خلاصه یکم که گذشت خانم همکار اومد و من از تنهایی بیرون اومدم.. کم کم دیدیم تمام اقایون اومدن این سمت! دیگه منم به همسر جان پیام دادم بابا پاشو بیا اینور:)
از لحظه ای که کنارم نشستی دیگه جشن برام شروع شد.. اون لحظه ای که دستمو گرفتی و رفتیم روی سن رقص.. اون جاهایی که با خنده و شادی میرقصیدیم .. کاش دنیا رو اون لحظه ها کش میومد.. کاش تموم نمیشدن .. انگار که فقط ما دوتا بودیم تو اون سن به اون شلوغی! انگار که هیچکی نبود .. فقط ما بودیم و اهنگایی که واسه ما پخش میشد.. الهی شکر:) خیلی خیلی خیلی شیرین بود اولین رقص:))))
خلاصه شبی به یادماندنی شد برامون:)
از بهتریننن همسر دنیا ممنونم که پایه ترین و مهربون ترینه:)
الهی شکر:)
امروز دوشنبه بیست یک خرداد97 هست . اخرای بهار هست و تاسبتون داره میرسه .. این روزا هرروزی هر مناسبتی در کنار هم برامون اولینه و خب اولین تابستون زندگیمونم داره میرسه. اولین تولدی که دیگه همسرم هستی. و اثلا اولین تولدم که کنارتم!!!
زندگی مشترک؟ شاید هرروز و هر لحظه ش فرق داره.. بزرگ شدن و قوی شدن رو هر روز و هر ثانیه حس میکنم. چه از لحاظ روحی چه از لحاظ جسمی! این روزا میتونم بی وقفه کارای خونه رو انجام بدم حتی زمین رو بسابم ولی خسته نشم! میتونم به محض رسیدن از سر کار پای گاز بایستم و غذا بپزم حتی اگه پریود باشم! میتونم شبا در عین خستگی ارایشمو پاک کنم بعد بخوابم... نمیدونم تو من چی عوض شده اما بزرگ شدن رو لمس میکنم .. خب البته گاهی میرم ب سمت غر زدن ولی با یه نهیب میگم اهای الان دیگه خانم این خونه تویی و باید قوی باشی خودت خواستی روی پای خودت بایستی و خودت زندگیتو بسازی پس تلاش کن و هزینه شو بده!
خب دروغ چرا کیه که دلش واسه غذای اماده مامانش تنگ نشه؟ کیه که وقتی اتو میکشه یادش نیاد به وقتایی که اتو کروناشو پاس میداد ب خواهرا و مامانش و تنبلیش نیاد .... اما هر بار به خودم تشر میزنم که اهای بزرگ شدن و قوی شدن زحمت داره باید یاد بگیری رو پای خودت بایستی...
این روزا کمتر فرصت میشه بنویسم یا با خودم خلوت کنم البته از طرفی دارم سعی میکنم بتونم اون چیزایی که پس ذهنم میگذره رو هم به زبون بیارم و راحت حرف بزنم و البته موفق هم بودم... دیگه اراده که میکنم حرفامو میزنم دلیل موفقیتمم یه جفت گوش شنوایی هست که کنارمه:) خیلی خوبه که وقتی نیاز به شنیده شدن دارم کافیه سر بچرخونم و کنارم ببینمش و تمام قلبمو ذهنمو روحمو بریزم بیرون ... که سکوت کنه و خووووب گوش بده که تو اوج خستگی تا 2و 3 بیدار بمونه .. که بغلم کنه بگه راحت باش گریه کن... اینا خیلی ارزشمنده خیلی... دیشب مثه فیلمی بود که باید ضبط میشد باید ثبت میشد .. نمیدونم چرا ولی کل زندگیمون باورنکردنیه برام.. مثه یه خوابه یه فیلمه... مثه ابنبات بچگیام که از تموم شدنش ترس داشتم.. وه سعی میکردم انقدر اروم اروم بخورمش تا دیر تر شیرینیش تموم شه...حالا هم میخام فقط از لحظه هام لذت ببرم که تموم نشه که حتی وقتم واسه ثبتشون هدر نره و لحظه ی جدیدی رو از دست ندم!
منه بی باور به خرافات چشمم ترسیده از چشمها! به طرز خسیسانه ای خیلی کمتر عکس هامونو به کسی نشون میدم یا اینستا میزارم جز خواهرام ...
خواهرام؟ ارتباطمون خیلی بهتر شد... خدا روشکر ...
فقط یه تیکه از حرفای دیشبمونو بنویسم که یادم نره باید قوی بشم انقدر قوی که دستام قدرت یاری رسوندنو پیدا کنن ... چاره ای جز قوی شدن و موفق شدن ندارم.. برای دیده شدن برای خودم بودن برای اثبات خودم برای اثبات صحت حقی که گرفتم... باید بریم بالا انقدی که دیده شیم...
خدایا توکل به خودت کمکمون کن ...