روزای سخت... سخت .. سخت... شاید اتاق عمل رفتن واسه ی امپول مسخره باشه... ولی استرسی ک بهم وارد شد... و در عین حال بخوام خودمو اکی نشون بدم ... که با اشکای باباهه دلم ریش نشه... که اونم حقش نیس انقدر زجر بچه هاشو ببینه... اخ چقدررر سخت بود.. خواستم دیگه مسخرگی رو کامل کنم و با اون گان و لباسای سبز ی سلفی بگیرم ولی دلم نرفت... نخواستم هیچی بمونه از دیروز .. نمیخواستم بنویسم حتی.. ولی نیازم بود به حرف زدن..
دیشب یکم اس دادن ب پسره ارومم کرد.. از اون وقتایی بود ک جفتمون ۲ تا ادم مهربون و بوس و ماه بودیم ک واسه هم ارزوهای خوب کردیم حتی! خودشم گفت میدونم چن روز دیگه فوش بارونم میکنی..
اونم روانی کردم بدبختو..
همه چییییز بدجور کامپلیکیتد هست...
اه دیگه بی نتی اعصابمو داغون کرده.. اینکه این خونه ایم و هنوز اون خونه ... حتی نصف لباسا کمدای اونجاس روانمو پریش میکنهههههه....
کارمو زیاد دوس دارم... یه هفته دیگه فقط..
نباید بزارم این خاله زنک بازیا واسه من پیش بیاد.
باید هوشمندانه عمل کنم! سیایت کاری ب قول رویا!
احترام ب خودم.. دوس داشتن خودم.. اعتماد ب نفسسس! باید بیشتر رو اینا کار کنم...
خوندن نوتای پر انرژی رو دیوارم..
یاداوری ارزشا و موفقیتام... نبایدددد خودمو دست کم بگیرم
اقای دکترم خیلی خوب بودا... ولی من اصلا نمیتونم چراااا؟ مسخرهههههه:دی
چ