my life

felan hichi

my life

felan hichi

اولین مراسمی که رسما دعوت شدیم رسما به عنوان اقای دکتر و همسر گرامی!  کارت اختصاصی رسمی برامون دادن .. بعضی چیزای ریز شاید به چشم نیان اما واقعا دلچسبن.. 

مراشم عقد اقای همکار . 

خب اولش که وار شدیم اقایون و خانمها جدا بودند و من استرس گرفتم کسیو نکیشناختم حتی رسمهایی که اجرا میکردن هم واسم غریبه بود! رقص شربت!! 

خب اولش نورپردازی چشمگیر و لباسا و ارایشا منو گرفت!! ولی ادم ریز که میشه میبینه نه بابا خیلیم خفن نیست و چون همشون یه جا دیده میشن فک میکنی خیلی دست نیافتنیه! میدونی چی میگم؟! اولش که این حجم از خفنی جات میبینی میگی واووو اما بعد کم کم و با دقت نگاه میکنی میبینی پفه! میبینی نقابه! میبینی بابا خیلیم دور نیست خیلیم بالا نیست! میبینی خیلیم خاص نیست!

خیلی عجیبه! من خودم هیچوقت دنبال لباس عروس و جشن نبودم! حتی الانم از دردسرای تدارک جشن میترسم اما یه لحظه هایی بغضم میشد از اینکه ما هم میتونستیم یه جشن داشته باشیم ما هم مستحقش بودیم که برامون پا بکوبن به شادی.. که ما هم برقصیم و مردم عشقمونو ببینن و دورمون برقصن .. رقص دو نفره داشته باشیم ... که برامون دست بزنن کل بکشن ارزوی خوشبختی کنن نه که با استرس و خجالت حتی عقد کنیم! عقدی که نفهمیدیم چی شد اصلا که حتی یه عکس نداریم از اون شب..  

وقتی عروس با باباش میرقصید به زور اشکامو نگه داشتم! که خدایا اینه عدالتت؟! که من به جای ارزوی خوشبختی از طرف بابام هر شب یه مسیج لعن و نفرین ازش داشته باشم؟! 

بیخیال...

خلاصه یکم که گذشت خانم همکار اومد و من از تنهایی بیرون اومدم.. کم کم دیدیم تمام اقایون اومدن این سمت! دیگه منم به همسر جان پیام دادم بابا پاشو بیا اینور:) 

از لحظه ای که کنارم نشستی دیگه جشن برام شروع شد.. اون لحظه ای که دستمو گرفتی و رفتیم روی سن رقص.. اون جاهایی که با خنده و شادی میرقصیدیم .. کاش دنیا رو اون لحظه ها کش میومد.. کاش تموم نمیشدن .. انگار که فقط ما دوتا بودیم تو اون سن به اون شلوغی! انگار که هیچکی نبود .. فقط ما بودیم و اهنگایی که واسه ما پخش میشد.. الهی شکر:) خیلی خیلی خیلی شیرین بود اولین رقص:)))) 

خلاصه شبی به یادماندنی شد برامون:) 

از بهتریننن همسر دنیا ممنونم که پایه ترین و مهربون ترینه:) 

الهی شکر:)

روزهای زندگی من

امروز دوشنبه بیست یک خرداد97 هست . اخرای بهار هست و تاسبتون داره میرسه .. این روزا هرروزی هر مناسبتی در کنار هم برامون اولینه و خب اولین تابستون زندگیمونم داره میرسه. اولین تولدی که دیگه همسرم هستی. و اثلا اولین تولدم که کنارتم!!!

زندگی مشترک؟ شاید هرروز و هر لحظه ش فرق داره.. بزرگ شدن و قوی شدن رو هر روز و هر ثانیه حس میکنم. چه از لحاظ روحی چه از لحاظ جسمی! این روزا میتونم بی وقفه کارای خونه رو انجام بدم حتی زمین رو بسابم ولی خسته نشم! میتونم به محض رسیدن از سر کار پای گاز بایستم و غذا بپزم حتی اگه پریود باشم! میتونم شبا در عین خستگی ارایشمو پاک کنم بعد بخوابم... نمیدونم تو من چی عوض شده اما بزرگ شدن رو لمس میکنم .. خب البته گاهی میرم ب سمت غر زدن ولی با یه نهیب میگم اهای الان دیگه خانم این خونه تویی و باید قوی باشی خودت خواستی روی پای خودت بایستی و خودت زندگیتو بسازی پس تلاش کن و هزینه شو بده!

خب دروغ چرا کیه که دلش  واسه غذای اماده مامانش تنگ نشه؟ کیه که وقتی اتو میکشه یادش نیاد به وقتایی که اتو کروناشو پاس میداد ب خواهرا و مامانش و تنبلیش نیاد .... اما  هر بار به خودم تشر میزنم که اهای بزرگ شدن و قوی شدن زحمت داره باید یاد بگیری رو پای خودت بایستی...

این روزا کمتر فرصت میشه بنویسم یا با خودم خلوت کنم البته از طرفی دارم سعی میکنم بتونم اون چیزایی که پس ذهنم میگذره رو هم به زبون بیارم و راحت حرف بزنم و البته موفق هم بودم... دیگه اراده که میکنم حرفامو میزنم دلیل موفقیتمم یه جفت گوش شنوایی هست که کنارمه:) خیلی خوبه که وقتی نیاز به شنیده شدن دارم کافیه سر بچرخونم و کنارم ببینمش و تمام قلبمو ذهنمو روحمو بریزم بیرون ... که سکوت کنه و خووووب گوش بده که تو اوج خستگی تا 2و 3 بیدار بمونه .. که بغلم کنه بگه راحت باش گریه کن... اینا خیلی ارزشمنده خیلی... دیشب مثه فیلمی بود که باید ضبط میشد باید ثبت میشد .. نمیدونم چرا ولی کل زندگیمون باورنکردنیه برام.. مثه یه خوابه یه فیلمه... مثه ابنبات بچگیام که از تموم شدنش ترس داشتم.. وه سعی میکردم انقدر اروم اروم بخورمش تا دیر تر شیرینیش تموم شه...حالا هم میخام فقط از لحظه هام لذت ببرم که تموم نشه که حتی وقتم واسه ثبتشون هدر نره و لحظه ی جدیدی رو از دست ندم! 

منه بی باور به خرافات چشمم ترسیده از چشمها! به طرز خسیسانه ای خیلی کمتر عکس هامونو به کسی نشون میدم یا اینستا میزارم جز خواهرام ...

خواهرام؟ ارتباطمون خیلی بهتر شد... خدا روشکر ... 

فقط یه تیکه از حرفای دیشبمونو بنویسم که یادم نره باید قوی بشم انقدر قوی که دستام قدرت یاری رسوندنو پیدا کنن ... چاره ای جز قوی شدن و موفق شدن ندارم.. برای دیده شدن برای خودم بودن برای اثبات خودم برای اثبات صحت حقی که گرفتم... باید بریم بالا انقدی که دیده شیم...

خدایا توکل به خودت کمکمون کن ...