my life

felan hichi

my life

felan hichi

باید بنویسم هر چه زودتر

از شب ۴شنبه اخرین شب تبلیغات که بیرون بودیم

که زنگ زدی و گفتی میام

که از ته دلم عمیقا خوشحال شدم و سوپرایز حتی

از شعارای تو مسجد تا ستاد و داد زدنامون .. از بودن میترا همراهمون که خودش هزارتا بهونه میشد بتراشم تا بیشتر پیشت بمونم 

اومذی رسیدی پیشم و جلو همه نتونستم خودمو کنترل کنم روبوسی و بغل کرذنت برا من انقدررر عادیه که نفس کشیدن

اما نگاه بقیت و چشای گرد شدشون...

با تاکسی رفتیم تا پارک .. اون موقع شب تو شهرم! قدم زدن کنارت نشستن تو پارک روبروت... اوه تازه با تاکسی اومدیم تا پارک و چون ۵ تا بودیم بنده کلا تو بغل شوما نشستم ... گرمی تنت نفست صدات شیطونیات ... حیلی خوب بود خیلی 

با همه استراسای فروغ ولی سعی کردم لذت ببرم از یودنت .. با تاکسی میترا رو رسونذیم و برگشتیم ستاد .. تو حالت بد شد  :( از حرفای فروغ قلب عزیزترینم درد گرفت .. نمیتونم بگم چه حالی داشتم چه همه دنیا رو سرم خراب شد 

که از طرفی ناراحتیت مرگ بود برام هم حلو چشمم درد میکشیدی و نشسته بودی .. داشتم از نفس میفتادم:(

خدایا دیگه این صحنه رو تو زندگیم تکرار نکن

اون شب تموم شد و فرداش که رفتی .. وقتی با دوستام حرف میزدم وقتی دیدم وضعیت اونا رو وقتی دیدم چه نعمت بزرگی خدا بهم داده بغضم شد. .. زنگت زدم بغضم ترکید.  حالی که هیچوقت ازم ندیدی

اما پر بودم از کلی حس.. عشق دوس داشتن ترس از دست دادن سپاسگزاری بابت بودنت ترس از اینکه اگه نبودی یا بد بودی....

خدایا شکرت شکرت

سینای من عزیزترینم

الهی شکر:****

زندگی میگذره .. با تمام سختیاش و یا حتی خوشی هاش میگذره .. این گذشتنه خوبه چون رد شدن بدی ها به ابدی شدن خوشی های اندک می ارزه 

یکی دو قرار و دیدار اخر رو ننوشتم چون هم بسیار هول هولکی شد هم در کنار همشون تلخی استرسش منو تا مرز سکته میبره

اما خب کار کردن ۲ ماهه تو اونجا برام اصلا بد نشد بهترینش ۳ بار دیدن عزیز جونم بود 

تجربه بدی هم نبود .. هم اینکه تو یه حیطه دیگه از رشتم کمی سواد پیدا کردم و هم اینکه شناختن ادمای جدید همیشه برگ برنده هست برای هر کسی ... اما خب جای من نبود زمان من نبود حداقل .. من الان تایممو نیاز دارم تا انرژیمو بزارم برای هدفی که دوتایی براش تصمیم گرفتیم و خب عمل نکردن دکتر به قول اولیه ش و پیشنهاد حقوق نصف پیشنهاد اولیه ش دلیل خوبی بود تا دیگه ادمه ندم .. اما خب بازم میگم خوبیای خوذشو داشت اون ۲ ماه .. حتی همین که تو خونه نموندم و حتی با عصا رفتم سر کار و بدنم تحرک داشت و حتی روحیه م خیلی عوض شد خودش برام پوعن های مثبتی محسوب میشه

طی یک قرار کاری که ترتیب دادم عزیزکم اومد و با کارفرمام جلسه گذاشت و دیدمش .. خب مثه همیشه همه عاشقش میشن .. چه رفتاری و اخلاقی چه علمی .. نهار کاری تو رستوران سپید و .. 

بعد از اونم یع روزش وسط کار همه چیو ول کردم رفتیم کافه ترانه و دیدمت:*

یه روزم که طی دروغای محیر العقول و پیچوندنای فضایی با کمک منشی و ... تونستیم یه نیمروز عالی با هم باشیم ..

و حالا بعد از تقریبا ۲ ماه ۱۶ اردیبهشت عزیزم دیدمت.. اردیبهشت همیشه پر از اتفاقای قشنگ بوده .. 

اینبارم پیچوندن به مسخره ترین شکل ممکن و کمک به ازمایشگاه صنم:| خب خودمم باورم نمیشد چه برسه ب بابا حق داشت گیر بده خب:دی 

ولی بی نهاااایت استرس داشتم و تقریبا کل روز تو حال خودم نبودم  ...اما باعث نمیشه لذت نبرم از بوسه هایی که تموم نمیشن از اغوشی که فقط برای منه

روزها میگذره و زندگی کم کم داره به روال عادی برمیگرده .. منظورم نرمال شدن پام هست .. خب عمل بسیار بسیار سنگینی بود .. و هنوز بعد ۵ ماه شاید ۶۰ درصد خوب شده باشم .. البته ضایعه اصلی خوب شده اما اثرات عمل و ضعف عضلات هنوز اذیت میکنه .. اما نهایتا خوشحالم .. چون واقعا فکر نمیکردم جواب بده و تقریبا خودمو قعر دره و تمام شده میدیدم ... بی نهایت شاکر خداوند هستم ... سیر بسیار کند بهبودم منو صبور تر از هر وقتی کرده .. که اروم باشم و بالا رفتن پلکانی که نه شیب خیلی ملایم رو ببینم !

یاد گرفتم اروم باشم .. یاد گرفتم که ممکنه گاعی انقدر سرعت پیشرفتت کم باشه ک فک کنی داری درجا میزنی اما به عقب ک برمیگردی میبینی نه .. پیشرفت داشتی! یاد گرفتم که هر سختی ای به هر مشقتی تموم میشه و باید ازش سربلند بیرون بیام

خذای مهربونم تمام این لحظه ها هوای منو داشتی .. حتی وقتایی که بهت غر زدم باهات قهر کردم تو دستمو ول نکردی ... یادم نمیره چه روزای سختی رو گذروندم و هنوز هم ... اما تو بلندم کردی من انقدر ضعیف بودم که اگر تنها رهام میکردی من غرق میشدم ... تو بودی که برام امید فرستادی تو بودی که هوامو داشتی تو بودی که منو کشیدی بیرون و از من یه فریبای جدید ساختی ..

روزهایی بود که که بخاطر چیزهای پوچ بهت گفتم چرا؟ و تو بهم فهموندی چیزهای مهمتری هم تو زندگی هست که اشک واقعی رو بخاطر اونها ریختم .. تو بهم فهموندی حکمتتو تو بهم فهموندی اگر پا کوبیدم برای چیزی که ازم گرفتی .. تو پشتت یه هدیه ارزشمند تری برام قایم کرده بودی 

خدای عزیزم مقابل قدرت بیکرانت هیچم هیچ .. دستمو رها نکن 


این روزها که تمرین صبوری میکردم .. در کنارش ماراتن کنکور رو باز شروع کردم .. قید خیلی چیزا رو زدم براش و البته شاید بخاطر شرایط بدنیم هم چاره دیگه جز زدن قید اونها رو نداشتم و شاید حتی این قضیه کمکم کرد که کمتر فکرم مشغول باشه و فکوس کنم روی بیماری.. مغز منو ریفرش کرد .. بچه شدم زیست و شیمی و ادبیات دست گرفتم .. حرص و جوش خوردم سر مساله های فیزیکی که حل نمیشد یا عربی ای که تو کله م نمیرفت ... این دغدغه ها و مشغولیات باعث شد راحت تر کنار بیام با خیلی چیزا .. که گذشت روزها اسونتر باشه ...

۲ ماه مونده تا تلاشم به ثمر بشینه ... البته که باید تلاش چند برابری کنم... اما باز هم با یاد خدا و کمک بنده ها که نه فرشته هایی که مستقیما خودش اورد تو زندگیم

خدایا کمکم کن که موفق شم 

به امید تو