-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 آبان 1397 23:10
جان سخت... شاید اسم دوم من جان سخت باشه! انقدری که اتفاقات عجیب تو زندگیم رخ داده و صیبوری کردم فکر نمیکنم کسی انقدر تحملش بالا باشه... شاید مشکل این نیست که مشکلی بوجود میاد مشکل اصلی اینه که اون مشکل! بیش از حد طولانی میشه..انقدری که حال بهم زن میشه.. نمیدونم واقعا چرا؟ اون از بیماری که واسه هر کدوم مدتها درگیرش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مهر 1397 22:50
شنیده بودم وقتی ازدواج میکنی همه چیز فرق میکنه.. الان میفهمم چی میگفتن.. الان میفهمم جنس دوس داشتنه عوض شده.. الان که فقط هشت ماه و اندی از همسر و همسفرت بودن گذشته میفهمم اینکه جونت به یکی بند باشه یعنی چی.. میفهمم که وقتی میگن همسر یعنی کسی که سر رو یه بالین میزارین یعنی چی.. میتونم به همه توضیح بدم که نیمه جان که...
-
۹۷تابستان
جمعه 23 شهریور 1397 10:58
جمعه ۲۳ شهریور ۹۷.. ساعت حدودای ۹ هست که اومدم پای لپ تاب ...یهو حس کردم باید بنویسم! خیلی وقته ننوشتم و واقعا حیفم اومد که گم بشن خاطراتمون.. کمرنگ بشن ... روزایی که خودمون ساختیمشون.. روزایی که چقدر واسه اومدنشون صبر کردیم حسرت خوردیم تلاش کردیم.. تابستونی که گذشت .. باز هم پر بود از اتفاقای ریز و درشت .. قشنگ ترین...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 خرداد 1397 11:09
اولین مراسمی که رسما دعوت شدیم رسما به عنوان اقای دکتر و همسر گرامی! کارت اختصاصی رسمی برامون دادن .. بعضی چیزای ریز شاید به چشم نیان اما واقعا دلچسبن.. مراشم عقد اقای همکار . خب اولش که وار شدیم اقایون و خانمها جدا بودند و من استرس گرفتم کسیو نکیشناختم حتی رسمهایی که اجرا میکردن هم واسم غریبه بود! رقص شربت!! خب اولش...
-
روزهای زندگی من
دوشنبه 21 خرداد 1397 13:54
امروز دوشنبه بیست یک خرداد97 هست . اخرای بهار هست و تاسبتون داره میرسه .. این روزا هرروزی هر مناسبتی در کنار هم برامون اولینه و خب اولین تابستون زندگیمونم داره میرسه. اولین تولدی که دیگه همسرم هستی. و اثلا اولین تولدم که کنارتم!!! زندگی مشترک؟ شاید هرروز و هر لحظه ش فرق داره.. بزرگ شدن و قوی شدن رو هر روز و هر ثانیه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 بهمن 1396 13:27
داره کم کم یک ماه میگذره از عقدمون.. یک ماه که در بستری از استرس ها جنگها و کشمکش ها ارامشی رو تحربه کردیم وصف نشدنی .. یک ماهی که همه چیز داشت خنده شادی غم ... از مهمونی رفتنای پی در پی منزل پدر همسری و خاهر همسر جان تا شهربازی رفتنا . گردشای دلچسب و دیدن جنگلای خیس و بعضا برفی شمالی تا راه رفتن کنار رودخونه و ساحل و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمن 1396 22:15
هربار میام مینویسم روز عجیبی داشتم و خاطره ش رو ثبت میکنم خدا یه روزای عجیب تری میندازه تو زندگیم .. اصلا دل و دستم نمیره سمت ثبت روزای گذشته از دعواها تا کتک خوردنا تا فحشا تا تهدیدا .... به جایی رسیدیم که زندگیمون شد مثه فیلما .. مثه دختر حاج اقای فیلم میوه ممنوعه .. بی اذن پدر .. فرار ... ما خواستیم درست بریم جلو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 دی 1396 12:01
رابطه و عشق الکی بوجود نمیاد . هر دو طرف اجر به اجر میسازنش .. یه جاهایی کنار هم میخندن یه جاهایی اشک میریزن .. یه روزایی کنار همن یه روزایی دور.. بالا و پایین هایی داره .. خوشیاش اوجه .. اوج که میگم رو شاید فقط یه عاشق بفهمه که وقتی دستت تو دست همنفسته و تو خیابون کنارش راه میری یعنی چی .. که از کنارش بودن تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذر 1396 18:12
زندگی را با تو عشق را با تو بوسه را با تو میخواهم زمین را با تو سفر را با تو شب را با تو میخواهم میدانم که تو هم مثل من هر لحظه را هر شادی را هر خنده را هر قدم را در اینده دو نفره مان تصور میکنی لذت این خیال پردازی این حتم به اتفاق افتادنش مجسم کردنت در کنارم وصف ناپذیر است ... من زنده ام چون به فردا امید دارم .. چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذر 1396 11:18
قشنگ تر از نارنجی پاییزم داریم؟ عاشق این افتاب نارنجی کم جون هستم اذر .. اذر .. خیلی قشنگی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آذر 1396 11:16
کم کم شبیهش میشوی ... زیباتر میشوی ... چشمهایی که روزی سیاه سیاه بود از سرمه حالا کمترین مدادی به خودش نمیبیند ... رژهای قرمز دلبرانه ... استایل مورد علاقه اش میشوی .. هرچقدر هم خودرای و مغرور و حرف گوش نکن باشی ... دلت رضایت دلش را میخاهد .. دلت لبخند رضایت و تاییدش را میخاهد .. موهایت را بلند میکنی .. موهایی که رمقی...
-
اذر 96
پنجشنبه 9 آذر 1396 19:10
باید از روزای قشنگ و خاطرات بنویسم اما اونو باید بزارم واسه ساعتی که ذهنم درگیریش کمتر باشه ... حال و هوای این عصرای پاییزی؟ ذرت خودم پز پر از سس و چیس وفلفل ... چایی های لیوانی و داغ ... و هوس کافی میکس :) روزایی که سریعاتاریک میشن و تختی که طاقت دوری ازش نیست:)قابل ذکره تنبل نیستما فقط گاهی ادم دلش میخاد فقط هیچ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آبان 1396 23:48
وقتی یادم میاد به دعواهات به حرفات .. به اون حجم از نفرت .. گریه م میشه .. چرا؟ من دخترتم! چرا؟! چرا باید اینهمه ازت متنفرررر باشم چرا وقتی دخترایی میبینم که عاشق باباشونن ته دلم اه میکشم ... ازت متنفرم تا اخر عمرم یادمم نمیره
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهر 1396 09:55
روزها میگذرند .. بی انصافیه اگه بگم بد میگذرن.. همین که یک ارامش نسبی حاکم شده .. همین که راه های زیادی پیش پامون داریم خودش به ادم یک جور حس امید و اعتماد میده ولی خب مثه هر مورد پارودکس داری روی استرس زای این قضیه این هست که خط اصلی مشخص نیست و من ادمی ام که با این تعدد گزینه ها و واضح نبودن مسیر استرس میگیرم .....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهر 1396 19:27
گاهی وقتا باید فقط شروع کرد به نوشتن و بقیه رو فقط قلم بسپری دست ذهنت ... گاهی دلت ... این نوشتن ها ادم رو اروم میکنه ... دیروز یه ابراز نگرانی و استرس من باعث شد بحث بالا بگیره .. راستش بحثای ما مثه همه زوجای دنیا خب اعصاب خوردیای خودشو داره .. گرچه اولش من خندم گرفته بود که چه یهو و بی معنی شروع شد و راستش چون خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 مهر 1396 15:30
گاهی میگم ما ادما چقد ترسوییم .. پشت عکسای پروفایلمون قایم میشیم با جملاتی که تو عکشا تایپ شدن میزنیم میخایم حرفامونو این مدلی ابراز کنیم.. یا مثلا چقدر پی یه حرف یا رفتار رو میگیریم و الکی کش میدیم که عه فلانی منظورش این بود از این رفتار یا اون حرفو زد که منو تحقیر کنه .. اینجور مواقع فقط باید یه خودمون بگیم لت ایت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 شهریور 1396 19:10
شاید اینکه کسی پیدا بشه برای یک خونه نامه بنویسه کم پیدا بشه اما من میخام بنویسم برای لونه امنی که کیلومترها ازم دوره و جر عکساش چیزی ازش ندیدم .. خونه ی ارومی که شاید نیومدم برای پیدا کردنش اما از لحظه لحظه ش خبردار بودم .. روزی که بالاخره قولنامه نوشته شد .. روزی که با ذوق کروکیش رو دیدم روزی که عکساش رو دیدم .....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریور 1396 21:18
شاید ادما گاهی از چیزایی که میدونن میترسن و طی گذشت زمان اونا رو فراموش میکنن .. مثه من که یادم رفته بود تو چه هیولایی هستی .. شاید واسه همین از بچگی هیچ رویایی از عروسی از عروس شدن از تشکیل خانواده از مستقل شدن از گسترش خانوادمون از روابط جدید نداشتم تا جایی که یادمه همیشه حسرت خاله و ها و داییا و فامیلا و روابط زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1396 23:44
بزرگترین سرمایه م مرور خاطراتمونه از روز اول کافی شاپ و چیز کیک تا تخت جمشید تا هر بار قرار و دیدارمون اینو هییییچ کس نمیتونه ازم بگیره یا محبورم کنه یادم بره تنها دلخوشیمه به قول شهرزاد این اتاق تاریک فکر بی انتهاس تو اونجا با من پیش من نزدیک من زندگی قشنگی داریم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1396 16:32
گاهی زندگی تو رو به جایی میرسونه که صبر کردن میشه سختت ترین کار دنیا گاهی بعضی از ادما با حرفاشون خجنری به قلبت میزنن و جوری لهت میکننکه ساکت موندن میشه سختترین کار دنیا گاهی وقتا هم پدر ها میشن عوضی ترین موجودات دنیا گاهی برادرها میشن پسترین و خاین تریم ادمای دنیا و گاهی من میشم سنگدل ترین ادم دنیا و بعضیا رو تا اخر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 شهریور 1396 11:14
شاید نوشتن از دردها و رنجهام تکراری شده باشه اما یا ما انسانها فراموشکاریم که هر درد تازه ای رو مهیب تر از قبلی ها میبینیم یا اینکه انقدر درد کشیدیم که دیگه طاقتمون کم شده ... قبول دارم که بعد از اون همه بیماری تحملم کم شده اما چه کنم ... کم نیست دیدن پرپر شدن باغ ارزوهات کم نیست تمام رویات یکباره اون هم بخاطر لحبازی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مرداد 1396 02:06
میدونی چرا میخام بنویسم؟ چون میخام هیچوقت یادم نره چقد ازت متنفرم اصلا تنفر کمه برا حسی که بهت دارم ... میخام بمیری میخام به بدترین شکل بمیری یه ادم مریض روانی پست خودخواه که فک میکنه خدای این خونس.. کاش ببینم که شاخت کی میشکنه و چجوری خار میشی کاش اون روز رو ببینم که تنها جون میدی و هیچکی دورت نیس امشبو یادم نمیره!...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 تیر 1396 10:51
دل گرفته ترینم از طرفی خودم تو شوک هستم اصن نمیدونم این کنکورو چه کردم! از طرفی بابا هم ویرش گرفته با مطرح کردن جریان خاستگاری چس کلاس گذاشتنش شروع شده!! از بابام متنفرم همیشه همیشه همیشه تنهام گذاشته هیچوقت برام بابا نبودی! هیچوقت حمایت پدری نداشتی مهم نیس خودم گلیممو میکشم بیرون!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 تیر 1396 18:09
اینجا مال منه و اش بتونم حداقل اینجا با خودم صادق باشم اول اینکه فهمیدم اتفاقا ادمی ام که پ.ل برام مهمه همین الان که مسیج بانک اومد و فهمیدم ته کارتم یه رقمی هست خوشحال شدم! تو این وضعیت بی پولی و بیکاری مبلغ خوبیه اوم نه خب اولبیم دغدغم پول نیست واقعنی ... هنوووز هم در حسرا راه رفتن درست و درمونم بدوووون هیچ لنگ زدنی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 اردیبهشت 1396 00:24
باید بنویسم هر چه زودتر از شب ۴شنبه اخرین شب تبلیغات که بیرون بودیم که زنگ زدی و گفتی میام که از ته دلم عمیقا خوشحال شدم و سوپرایز حتی از شعارای تو مسجد تا ستاد و داد زدنامون .. از بودن میترا همراهمون که خودش هزارتا بهونه میشد بتراشم تا بیشتر پیشت بمونم اومذی رسیدی پیشم و جلو همه نتونستم خودمو کنترل کنم روبوسی و بغل...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 اردیبهشت 1396 19:11
زندگی میگذره .. با تمام سختیاش و یا حتی خوشی هاش میگذره .. این گذشتنه خوبه چون رد شدن بدی ها به ابدی شدن خوشی های اندک می ارزه یکی دو قرار و دیدار اخر رو ننوشتم چون هم بسیار هول هولکی شد هم در کنار همشون تلخی استرسش منو تا مرز سکته میبره اما خب کار کردن ۲ ماهه تو اونجا برام اصلا بد نشد بهترینش ۳ بار دیدن عزیز جونم بود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردین 1396 00:23
شب ارزوهاست مینویسم تا یادم نره اولین ارزوم سلامتی خانواده هامون ، سینا و خودم ارزوی بعدیم کم نیاوردن و تلاش بی وقفه این ۳ ماه ... موفقیت و قبولیم به یاری خدا ارزوی بعدی خوب پیش رفتن طرح سربازی سینا کار خوب و پول خوب واسه جفتمون خوب پیش رفتن اشنایی خانواده ها و ۱ مهر :) ارزوم برای خواهرام عاقبت بخیری خوشبختی ارامش پول...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1396 15:35
پرم از خوبیا خدایا شکرت امسال قشنگه مطمینم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردین 1396 15:34
وقتی که ارامش داشته باشی .. وقتی که لحظه های خوب پشت سر گذاشته باشی .. وقتی دعوا نبوده وقتی همش حس مثبت بوده دوره کردن هزار باره ی عکسا قشنگه . حالتو جا میاره هی دلت میخاد زل بزنی به عکسا و خاطراتشو مرور کنی میمیرم برات عزیزترینم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 اسفند 1395 18:53
بیست و پنجم اسفند نود و پنج .... درست تو روزایی که میون باور و ناباوری دست و پا میزدم بالاخره یه خبر خوب بالاخره یه گام به جلو بالاخره یه خنده دلی .. بالاخره روزنه ای به تموم شدن این سختیا خدایا شکر مثه گم شده ای که بالاخره سوسوی نور امیدی دیده خوشحالم کاش چند روز استراحت کنم .. انقد بخابم تا خستگیم دربیاد یه لیوان اب...