بیست و پنجم اسفند نود و پنج ....
درست تو روزایی که میون باور و ناباوری دست و پا میزدم بالاخره یه خبر خوب بالاخره یه گام به جلو بالاخره یه خنده دلی .. بالاخره روزنه ای به تموم شدن این سختیا
خدایا شکر
مثه گم شده ای که بالاخره سوسوی نور امیدی دیده خوشحالم
کاش چند روز استراحت کنم .. انقد بخابم تا خستگیم دربیاد
یه لیوان اب خنک لطفا:)
* عصا رو رسما گذاشتم کنا... قدمام لرزون و کج و کوله ست ولی ذوق توشه ذووووق
دقیقا حس یه بچه نوپا:)
از ستمهای روزگار: اینایی که اسمشونو عوض میکنن .. حالا قسمت اول ماجرا قابل تحمله
ولی اونجایی که از اعظم تبدیل میشن به بهار و تو پروفایلشون میزنن اسپرینگ:|
با تمام وجودم ازت متنفرم
هیچوقتتتتت پدر نبودی هیچوقت
خودخواه تر از تو ندیدم
یه روزی که خیلیم دور نیست تنهات میزاریم
شال ان شال سرخ تو ... موج موج موی تو
یک ماه به تمام شدن سال 95 مونده .. چقدر زود و چقد عجیب گذشت .... میخاستم تک تک لحظه های 95 رو زندگی کنم ... میخاستم ازاد و رها لذت ببرم ... اما نشد .. نه که کسی نذاشت ... نشد فقط ...
یکی گفته بود ببینید تو این یک ماه مونده چه کاری رو میتونین به انجام برسونید ... سخته درنهایت بغض و تلخی که بگم هیچ هدف و امیدی ندارم ... که اگه داشته باشمم نمیتونم انجامش بدم چون پای یارا ندارم ... الان نه حسرت کمر باریک کسی رو میخورم نه پوست شیشه ای و موهای صاف ... خیلی ناباورانه حسرت 26 سالگیم راه رفتنه!!!
شاید هیچ کس حجم اندوهم رو نفهمه شاید لبخندی که صب به صب میپوشم ... شاید تلاشی که برای پوشوندن خجالتم از با عصا راه رفتن رو کسی نبینه و فک کنن عین خیالم نیست .. اما من ذره ذره اب میشم وقتی کسی میپرسه چرا؟
سعی کردم صبور باشم ولی یلدم نمیره نهایت ظلمتو بهم کردی ... حقم نبود
خودت یه نگاه بنداز ... تو این چند سال ؟ اره؟ بود؟
شاید فقط بتونم از تو طلبکار باشم .. به بنده هات که اعتباری نیست ...
خسته ام از جنگیدن ... خسته ام
یکی کهمثه من بود نوشته بود خوشحالم اون روزایی که پاهام اکی بود تا تونستم راه رفتم رقصیدم و هر کار دیوونه بازی ... اما من چی؟
حق من همین بود؟؟؟؟؟؟
تلخم تلخ تلخ