my life

felan hichi

my life

felan hichi

یه قدم گنده.. یه پیشرفت .. سخته .. ولی امیدوارم بتونم .. نه تنها خودم .. که پیشرفت چند نفر دیگه رو هم به دنبال داره... خدایا کمکم کن بتونم...

از جدی شدن روابط میترسم.. دوس دارم یه چیزایی تو همون بی خبری و ندونستن بمونه .. هیجانش بیشتره.. دلم نمیخواد ته همه چیو در بیارم .. گندش در میاد

تو این یه سال و نیم گذشته اتفاقای زیادی واسه من افتاد اتفاقایی که سختیشو با تمام پوست و گوشتم لمس کردم ... حس کردم ... بزرگ شدم ... اخ که بزرگ شدن چقدررر سخته .... چقدر به خودم مدیونم.. و منی که خود قدیممو میشناختم اینهمه یهو بزرگ شدن و یه تنه از پس همه چی بر اومدن ... جا داره بایستم و واسه خودم دست بزنم ... اره که این من جدید لیاقتشو داره!! اصلنم خودتحویل گیری الکی نیست!

درست روزای اخر اینترنی بود که شروعشو حس کردم ... یه حالت غیر عادی توچشمم که یکم پف الود شده بود از 2 تا چشم پزشکی شروع کردم که با سابقه بیماریم گفتن خشکی چشممه و همه قطره اشک مصنوعی تجویز کردن ..حتی نمیفهمیدن مشکل از کجاست ... تا اینکه خودم فهمیدم مشکل غده اشکیمه که متورم شده ... تا دکتر خودم که به کورتون بست منو ... های دوز و تیپرینگ سریع .. که اولش جواب داد و باز برگشت ... باز یه چشم پزشک بهتر و اونم باز تجویز کورتون و باز تیپریگ ... باز خوب شد و برگشت .... باز کورتون و اینبار خودسرانه و .. این بین چندین پالس 1 میلی گرمی و ... اخ از تلخ مزگیش ... اخ از منی که تا حالا سرم نزده بودم ... حالا این پالسای خفن ... اضافه وزن شدید .. لرزش دست و پا.. استریا .. پف الوده شدن صورت .. همه ی این 3 بار خوب جواب داد ولی چه فایده که باز برمیگشت .. حتی دیگه به پالس هم جواب نمیداد ... این وسط از انواع داروهای گیاهی تا حکیمای عطاری که 4 ساعت تو صفش نشستم هم هی تجویز میشد از اطرافیان ... هرروز دکترای مختلف ... کمیسونا و جلسه ها و ووو

کم نیاوردم ... صبای زود تو سرما که باید میرفتم واسه نوبت گرفتن ...

تا این دور اخر کورتون که با کم شدن دوز کورتون باز برگشت ... هر بارررر با استرس  چکش میکردم ... دلممیریخت که حس میکردم میخواد برگرده .. شوخی بردار نبود .. به هیچی جواب نمیداد .. همه ی دکترا رو رفتم .. اون عوضی که مثلا دوست بابام هم بود جوری برخورد کرد و واسه بار چهارم گفت کورتون ... گفتم دیگه نمیتونم .. عملش کن .. گفت عمل مساوی با تخلیه چشم!!!

چیز مسخره ای شده بود که همه شون میگفتن اولین باره همچین چیزی میبینیم! حتی اون کله گنده های روماتولوژیست...

تا اینکه گفتن برو پیش خدای چشم ایران .. خدادوست ... کسی که تو ناامیدی داره دست و پا میزنه یه کورسو پیدا کرد... رفتم و اومدم ... بارها .. اونام باز جلسه گرفتن .. خودم راهکار دادم اینبار تزریق موضعی کنید .. داخل چشمم .. همشون میگفتن روش درستیه ولی هیچ کدوم حاضر نبودن ریسک کنن... تا اینکه بالاخره یکیشون حاضر شد و واسه یه تزریق رفتم اتاق عمل و ... اخ از اشکای بابام .. اخ از اون همه سختی که کشیدم .. با قطره بی حسی ... که فقط سطح رو بی حس کرده بود ... تمام 10 باریکه نیدل فرو میرفت تو چشمم حس میکردم ...

فک میکرزم از این روز سخت تر نخواهد اومد ولی ...


تا اینکه دیکه این تزریق هم دیر شده بود و دیگه به کورتو پاسخ نمیداد ...

دیگه بریده بودم ... چند نفری گفتن عمل کن .. گفتن بیوپسی لازمه ... دکتر ش که روش بیوپسیش رو توضیح داد 2 تا پا داشتم 2 تا دیگه قرض کردم و فرار ... تا اینکه 2 تا پاتولوژیست چشم پیدا کردم و هر 2 رو رفتم ... اولی گفت عمل و دومی گفت بیوپسی

دومی رو ترجیح دادم و رفتم واسه بیوپسی ... باز اتاق عمل و ... اخ .. درد رو اون روز حس کردم ... معنی سختی رو اون روزفهمیدم ...با قطره بی حسی که فقط سطح رو بی حس میکنه ... اینبار نه دیگه نیدل! که با نایف و قیچی میبریدن!!! اخخخخخخ ... حالا وسط عمل دکتر هی از گربه و سگ و مرغ ازم میپرسید که حواسمو پرت کنه:| دستامو محکم گرفته بودم و فقط به خودم میگفتم قوی باش! واییییییی .. تموم که شد وقتی بابا رو جلو اتاق عمل دیدم هق هقم رفت اسمون ... بند نمیومد... بمیرم واسه بابا که چقدررر ترسیده بود ... فقط میگفتم سخت بود سخت بوووووود... درسته کار و روششون غیراصولی بود ولی همین دکتر نجاتم داد ..

فرداش که چشممو باز کردم یه تیکه خون بود .. دقیقا چشای خون اشاما شده بود:دی

تو تمام این مدت شروع کارمم بود و دردسرا و استرسای اونم بود...

خب خود این دکتری که بیوپسی کرد پاتولوژیست بود و چند روز بعدش تل کرد و گفت خوش خیمه!

باز هم جلسه و کمیسون گرفتن ... و فهمیدم بدخیمه ... پلاسماسایتوما... چقدر گریه کردم تو اون جلسه ...

دکتر خودم و دکتر اوجی عزیز اصرار داشتن که اصلا سودوتوموره .. ولی دکتر منبتی گزارش بدخیم داده بود... رفتم دانشکده پزشکی با خودش مستقیم صحبت کردم ...

گفت من مطمئنم بدخیمه و اصلا حتی خوش خیمم باشه درمانش در هر صورت رادیوتراپی!

همون روز نامه معرفی به انکولوژیست و... دیگه مسیرم افتاد به انکولوژیستا... دکتر رمزی .. دکتر امیدواری ... که اول ناامیدم کرد و وقتی خودش اشک تو چشمامو دید نظرش عوض شد ... دکتر حامدی و طراحی درمان و شروع جلسه های رادیوتراپی!

خب اولش سخت بود .. تحمل اون محیط.. سرطان؟! من ؟! خدایا ...

هندزفری میزاشتم که با کسی حرف نزنم ...

خب ... خداروشکر خوب جواب داد ... تا قبلش اندازه یه تیله ی گنده کنار چشمم متورم و ملتهب .. فشاره که غده به چشمم اورده بود چشممو منحرف کرده بود ... صلبیه ملتهبببب و بادکنکی.... تمااام زیباییمو از دست دادم ... داشتم چشم و بیناییم رو هم از دست میدادم ... چاقی حاصل از کورتون هم ازارم میداد ... گرچه خیلی رعایت کردم و با وجود اوووووونهمه کورتون فقط 8 کیلو اضاف کردم ولی پف صورتم خیلی بد بود و همهههههه هی میگفتن چت شده؟!

امشب که باز اهنگ بیا باززم مسیح رو گوش دادم .. پرت شدم به روزای رادیو تراپی .. همش این اهتگا رو گوش میدادم .... خدایا شکرت ...

از جلسه 4 و 5 شروع کرد به جئاب دادن و کوچک شدن غده ...

خود انکولوژیستا تعجب کردن ...

همین امیدوارم کرد... همین محکمم کرد .. همین باعث میشد بتونم محکم و با قدرت ادامه بدم... همه ی 25 جلسه رو ... تنها ... بعد از کارم ... تنها کسی بودم که بدون همراه میرفتم اونجا ... دلم نمیخواست خونوادم منو اونجا بین اونادما ببینن ... گرچه کارمندای رادیوتراپی خیلی بهم لطف داشتن و باهام مهربون بودن ...

روز اخر هم با شیرینی رفتم و گفتن ایشالا دیگه راهت اینورا نیفته :)

الهی شکر ...

خدایا مرسی که بهم قدرت دادی . تونستم از پسش بر بیام...

گرچه الانم هرروز با استرس چکش میکنم و میترسم از برگشتش ... ولی خب باز هم امیدوارمبه لطف خدا ... من جنگیدم ... به معنای تمام جنگیدم ... الان این من ه قوی ... هنوزم قویه ... امیدوارم که برنگرده ولی خط اخر جراحیه ... و اگه ...

بیخیال بهش فکر نمیکنم ...

سوختگی رادیوتراپی هنوز هم چشممو اذیت میکنه ... ولی سوختگی دورش سریع اکی شد ...

امیدوارم سریع تر به حالت نرمال برگرده ...

دید چشمم داره کم کم نرمال میشه ..

همه ی مضرات این روش رو میدونستم ولی خودم انتخاب کردم ... و اگه حتی کاتاراکت هم شهمشکلی ندارم ... فقط دیگه اون غده برنگرده...

خدایا شکرت بخاطر همه ی اتفاقای تلخ و شیرین زندگیم .... که تلخا قویم کرد و شیرینالبخند:)

از زور بیکاری گفتم بیام یکم بنویسم 

خب با هر کسی نمیشه که هر حرفی زد .. اینو تازززه یکم یاد گرفتم که همه ی خودمو واسه ادمای دورم رو نکنم! البته زیادم موفق نیستم!

استرس دارم یکم.. گور باباش .. نمیخوام بهش فک کنم یه چیزی میشه دیگه!


گاهی دلم میسوزه ک هیچ وقت برنامه ای واسه یلدا نداشتیم .. نه دور همی نه مهمونی .. فقط خودمون از عصرش شرو به خوردن میکنیم تا مرز ترکیدن پیش میریم:دی


گاهی اصلنننن دلم ازدواج نمیخواد به همین زندگیم عادت کردم دوس ندارم با کسی شیر کنم.. 

ولی وقتی گل خواستگاری دوست خواهرمو میبینم خو دلم میخواد:(

ولی خب گلن چشمم اب نمیخوره اصلن همچین اتفاقی واسه من  بیفته:| 


خیلی دلم میخواد برم خرید همممممه چی لازم دارم پالتو پوتین کیف بلوز ال استار عینک افتابی کفش ورزشی از اون خوشکلا

شال گرم دستبند طلا :) کیف پول روپوش شلوار جین سرمه ای شلوار کتون سبز شلوارجین مشکی تنگ پررررنگ

چه سر درد دل و خواستنام باز شد:دی

اها روتختی هم میخوام خوکشلللللل خوشرنگگگگ

اخیش اینجوری خیلی بهتر عا

-------

همه ملت خدا تو دوران قرمزشون میریزن به هم من الان گرفتتم!

خیلیم داغون نبودم صبا .. الان از عصر تا حالا ... ادم ناشکری نیستم ... ولی خب دلم گرفته عاقا:(

---

خب این روزا خیلی مهربونی میکنم با خودم .. من منی که اخرین نقاشیام مربوط میشد به دوران ابتدایی .. یه پیج تو اینستا دیدم و از نقاشیاش خوشم اومد .. رفان واسه دلم مداد رنگی خریدم و تایمای بیکاریم سر کار .. نقاشی و رنگاش حالمو خوب میکنه :) واقعا رنگا معجزه میکنن :)

-----

نمیدونم قبلنم گفتم یا نه ولی مهم نی انقددددد حرفه مهمه که دو بارم بگم عب نداره ... 

ادمااااا عوض نمشن! فقط اون منفیاشونو قایم میکنن و به موقش بروز میدن ... به موقعی که ما دیگه توانایی دیدنشونو داریم و کور عشق نیستیم!

----

دلم میخواد شهرزادو ببینم:(

----

من استعداد عجییییییییییبی تو پررو کردن ادما و میدون دادن بهشونم!

باید یه مقداری دم بچینم!

باید دیوار بکشم !

باید حریم بزارم

باید حد خودشو بدونه دختره ی ....

ادمی که میاد رازای بقیه رو به من میگه حتما مال منو هم به بقیه میگه ...

خب یکی دیگه از اخلاقای خودم هست که دوسش دارم و اون اینکه رازدارم ... خیلی زشته خنجر زدن به اعتماد بقیه مخصوصا چیزی که فک میکنن آبروشونه و حالا شاید از نظر من اصلن بی ابرویی نباشه ... ولی حساسه روش .. خنجر نزنیم به هم ... اعتمادو نشکنیم ...

----

ازدواج؟ نمیتونم هیچ تصمیمی بگیرم ...

وقتی دست یکی رو میگیری موقع جدا شدن انگار که پوست کف دستت با دست اون یکی شده ... بریدن و جدا کردن این دستا درد داره ... زخم داره .. طول میکشه تا خوب شه حتی جاش میمونه ... تکلیف ادمی که پوست همه تنش با ادم طرف مقابل اغشته شده چیه؟

اره من تا همین حددددد ضعیف و وابسته شدم ... تحمل درد ندارم .. با اینکه با همممممه عقلم مدونم دارم اشتبا میکنم ...

اخ خدایا ...

----

تازه تو 26 سالگی یادش اومده بچگی کنه شیطنت کنه ... هیییییییچ وقت ادما رو بخاطر خواسته هام مجبور به کاری نکردم ... حتی مامان بابامو ... گرچه از نظر اونا سرکش و پرتوقع بودم ولی نسبت به همسنام ... خدایی بچه خوبی بودم ... چی میگفتم ؟ اها کسیو بخاطر خواسته هام مجبور به کاری نکردم ... خودم ساختم ... حالام .. مجبورت نمیکنم ... خودم خودمو زندگیمو میسازم ...

شاید تا قبل از این خیلی خودمو جدی نمیگرفتم ولی حالا؟ دستام .. پاهام داره جون میگیره ... قدرتشو حس میکنم... اوه من خیلی محکم شدم ... واقعاااا این من رو خودم ساختم ... حالا این من باید خیلی چیزا رو بسازه .. محکم بره جلو ... تازه اولشه ... چیزای بزرگتری سرراهمه ... هدفای بزرگی که حتی فک کردن بهشون سااااعتها غرق لذتم میکنه :)

-----

اوووم نیگول گفته بود که همش در حال حساب کتاب ه و ...

خب منم همش در حال دو دو تا چارتام:(

هی میخوام سیو کنم ... بعد بدیش اینه که هی میگن تو ولخرجیO_o

ای بابا:(

-----

با هممممممه تار و پودم حکمت خدا رو لمسسسس کردم .. خدایا شکرت:)

وقتی تو نا امیدی دست و پا میزنید... وقتی فک میکنید یه کورسوی امید پیدا شده و یهو در عین ناباوری همون کورسو هم خفه میشه و باز شما میمونین که تو سیاهی دست و پا میزنین ... مطمئننننننن باشین که خدا داره با لبخند به لامپ 200 واستون درست میکنه :)