my life

felan hichi

my life

felan hichi

۹۷تابستان

جمعه ۲۳ شهریور ۹۷.. ساعت حدودای ۹ هست که اومدم پای لپ تاب ...یهو حس کردم باید بنویسم! خیلی وقته ننوشتم و واقعا حیفم اومد که گم بشن خاطراتمون.. کمرنگ بشن ... روزایی که خودمون ساختیمشون.. روزایی که چقدر واسه اومدنشون صبر کردیم حسرت خوردیم تلاش کردیم..

تابستونی که گذشت .. باز هم پر بود از اتفاقای ریز و درشت .. قشنگ ترین اتفاق جاری همیشه پایدارش کنار هم بودنمون بود...

هفتم تیر ماه تولدم بود... یه روز قبلش هم تولد ساینای عزیز که دیگه ادغام شد! خب داشتن همسری که همه چیزو باهات مچ میکنه و از سیر تا پیاز هم خبر دارین یعنی خبری از سوپرایز و این قرطی بازیا نیست.. حتی انقدر سرشلوغ که خودم رفتم هدیه م رو خریدم:) یه مانتو یه شلوار و یه شال! ور خودخواهم نق نق یه گردنبند ریز هم داشت:) ولی ور فداکارم گفت اول زندگی باید یکم کوتاه بیای بچه:)

خلاصه تولد مشترک در منزل خواهرشوهر برگزار شد.. یه جشن کوچولوی ساده دورهمی.. البته از برف شادی و قرطی بازیای تولد و پولک بازی نگذشتیم... شمعا رو فوت کردم و 28 ساله شدم:) هدیه های خواهرشوهرها هم یک کیف دستی مهمونی و پول بود... واسه ساینا هم وسایل جینگولی جات مثل دستنبند و اینه و ...

دیگه تو تیرماه یه سری رستوران صفویه رفتیم به همراه ساینا و خواهرای سینا .. خوب بود خوش گذشت..

انجمن مرغ مادر برگزار شد! و باز هم مثل تمام ایونت ها دست و تو دست و کنار هم بودیم ... از اجرا تا سخنرانی بسیار قوی عزیزدلم ..که فقط افتخار تو چشمام موج میزد:)

یه شب رستوران صفویه رفتیم همراه ساینا و خواهرای سینا:)

این مدت هم یکی از عمه های سینا جان به رحمت خدا رفتن و باید مراسمشون شرکت میکردیم... و اولین بار بود خیلیا منو بعنوان عروس خانواده میدیدن... خب بخاطر کارای بابام فک کنم همه منتظر بودن ببیننم!!! برخوردا از خوب تا خنثی تا نفرت انگیز متفاوت بود .. که مهم نیست دیگه :)

دفاع برادر همسر رفتیم تهران ... رفتارهای رو مخ کمی ازار دهنده! اما خب چاره ای جز ندیدن و ایگنور کردن نداریم! تو راه برگشت اما امامزاده هاشم اش خوردیم .. خوشمزه بود اما یکم حال منو بد کرد! از مسیر لاریجان اومدیم.. تا قله کوهه انگار بالا رفتیم دیدن دماوند استوار قلب ادمو میلرزونه! واقعا زیباست ... پرشکوه ... و تا میبینیش همین بیت میاد تو ذهنت ای دیو سپید پای در بند!

تو مسیر ابرا کنارمون بودن انگاری واقعا میشد دست دراز کنی و بگیریشون!


مرداد ماه:)


خب از مزایای زوج اسون گیر و کمی تا قسمتی دیوانه ... همین کارای یهویی و یهویی بیرون زدنا و سفر رفتناس! البته یه سفر ۲۴ ساعته سمت رامسر ... از ساعت ۱۲ ظهر که تصمیم گرفتیم بریم ۴ یا ۵ راه افتادیم ... مسیر مثل تمام جاده های شمال زیباییهای خودشو داشت اما دیدن اینهمه برند و مغازه و ... که انگاری اینجارو تسخیر کردن یه جوریه ... این طبیعتی که انقدر زیبا و سرسبزه میتونه جاذبه های قوی تری به جر اینهمه مغازه های رنگارنگ هم داشته باشه ... نمیدونم شایدم خوبه .. به هر حال ما هیچکدومو توقف نکردیم تا برسیم رامسر... فک کنم ۴ و ۵ مرداد بودش ... بسیار گرم و شرجی ... زیاد مناسب سفر نبود اما خب وقتی دو نفره باشی خوش میگذره دیگه:)

شام رو تو مسیر یه شهری که اخرم نفهمیدم یه رستوران ایتالیایی بسیار شیک پاستا خوردیم... رستوران فضاش حتی گارسوناش خیلی جالب و جذاب بود ...

توی رامسر هم ساحل رفتیم .. دهکده ساحلی ... یه رستوران کافه بود اجرای زنده داشت و ما پشیمون شدیم که چرا شام خورده بودیم:))

یه خونه گرفتیم ... یکم حاشیه بود اما واقعا دلباز و باصفا بود ... یه سوییت نوساز با یه حیاط  پر از بوته های خیارسبز محلی:) شاید همین حیاطش باعث شد بپسندمش و بگیریمش:))

صبح زود بیدار شدیم صبونه خوردیم و پیش به سوی جواهر ده .... جاده.. کوه.. جنگل .. یه ترکیب دلربا:) البته خب واسه کسی که عباس اباد رودیده النگ دره رو دیده خیلی جدید نبود اما جذابیت خودشو داشت و مهمتر و زیباتر از اون کنار هم بودنمون! ابشار جواهر ده هم چیز خفنی نبود.. نمیگم زیبا نبود اما بازم واسه کسی که تو منطقه شون ابشارمارگون دارن این ابشار هیچی نبود! .. در کل کنار هم بودنه و اولین بار دیدن اینها جذاب بود... حتی اون خانمی که ازش عسل خریدیم...

رفتیم سمت تله کابین رامسر... گرمای وحشتناک رطوبت بالا ... داشت ازار دهنده میشد اما وقتی سوار تله کابین شدیم با اینکه خییییس عرق بودیم همه چی یادمون رفت .... تجربه بی نظیر .. منظره کوه .. دریا ... حس ترس از ارتفاع... بالا و بالاتر رفتن از کوه ...خیلی قشنگ بود ... واقعا زیبا و دلربا .. وقتی ارتفاع به حدی میرسه که دریای سبز ابی رو جلوت میبینی فقط میتونی بگی واوووو:))) بالا البته هوا کمی بهتر بود ... چنتا نوشیدنی خنک هم بهمون کمک کرد که دووم بیاریم ... البته زیاد نموندیم و متاسفانه زود اومدیم پایین ...

رفتیم دوباره سمت دهکده ساحلی به هوای اون رستورانه با اجرای موسیقیش .. اما متاسفانه فقط مخصوص شب بود... اجبارا یه رستوران دیگه رو انتخاب کردیم که غذای فوق العادع بدطعم! واسه اولین بار و قطعا اخرین بار اشپل خوردم که از بوی بدش و شوریش حالم بدددد شد! باقلای سبز اخه؟!! پروردگارا!!! تنها جذابیتش ماست کوزه ایش بود! باقلاقاتق هم نه خیلی خوب بود نه خیلی بد..

موزه کاخ شاه رو رفتیم ...ادم از جذبه و جبروتش هم لذت میبره هم غمگین میشه! که چجوری دلشون اومده بزارن و برن ... که جقدر به اونها هم سخت گذشته قطعا ... نمیدونم چی بگم ... اما خب خیلی زیبا بود .. خداروشکر یه سری احمق اینا رو خراب نکردن و خداروشکر با همون شکوه و جلال نگهش داشتن... از ساختمونش تا مبلمان تا ظرفا ... خیلی قشنگ بودن .. البته باغ عفیف اباد خودمونم همینه .. اما اینجا رو جدا بهتر و بیشتر رسیدگی کردن . نگهداری حرفه ای تری انجام میدن ... حتی هر اتاق یه کارشناس بود که همه چیو توضیح میداد... موزه عاج فیل هم خیلی قشنگ بود ... هنر؟ صبر بی اندازه؟ اوووف از حوصله و توان من خارجه اینهمه ظرافت و دقت!!!

باغ بامبو با اون چشمه قشنگش خیلی غمگین بود ... زیبا و غمگین ...


تا قبلش تصمیم گرفتیم رشت هم بریم اما گرمای هوا کلافمون کرد و عزم برگشت کردیم...


یه شبم با بچه ها میزبان رفتیم .. خیلی خوش گذشت ... پل رفتیم ...

اها موهامم واسه اولین بارررر رنگ کردم! خب واکنش سینا اولش زیاد دلچسب نبود:))‌ولی خب الان بعد از ۲ ماه خودم که دوزش دارم:))))


یه  روزم مهمان داشتیم .. تقریبا اولین دوستی که اومد خونمون .. البته سینگل:) غذا هم پلو زعفرونی . کته گوجه و کباب ماهیتابه درست کردم.. کوبیده و ماهیچه هم ازبیرون گرفتیم ... دو تا سالاد و مخلفات ترشی و زیتون و ...

داشتن دوستای خوب واقعا نعمته ... اینکه میبینم دوستای سینا اینقد دوسش دارن و باهاش راحتن و بهش نزدیک واقعا خوشحالم ...

واسمون یه گلدون کریستال هم اورد:) بعلاوه کلی شیرینی سنتی گلستان...


یه سفر یه روزه هم نهران رفتیم نمایشگاه... باز هم دست تو دست و کنار هم ... تو این مراسما کنار هم بودن ما دوتا خیلی خوبه .. حالا نمیدونم واسه خودمون فقط انقد جذابه یا بقیه هم براشون جالبه!

برگشتنی اولین بار از فیروزکوه برگشتیم... خیلی خیلی زیبا و جذاب بود ... پیچ و خمهای کمتر از هراز اما با منظره ابری که وسط کوهاس واقعا شگفت انگیزه ... ورسک زیبا رو هم واسه اولین بار دیدم! تنها چیزی که تو ذهن ادم میاد: شکوه! چی بودیم .. چی قرار بود بشیم و چی شدیم...


یه شبم رستوران نح رفتیم .. همراه شهره و دوستش... اجرای زنده میتونه یه رستوران عتدی با غذای معمولی رو تبدیل کنه به یه رستوران مافوق تصور!!  خیلی خوش گذشت..


به عروسی حسام نزدیک میشدیم و من دنبال ارایشگاه بودم... سه شنبه کلاس زبان داشتم که مهمونا از کرج رسیدن .. یه شب خونه ما میموندن و فرداش باهم میرفتیم گرگان ... اولش گارد داشتم بهشون اما بعدش صمیمی شدیم و جو عالی بود... شام الویه و کشک بادمجون با مخلفات حاضر کردم ... فردا ظهر هم بیج بیج و پلو  پختم و جوجه کبابم از بیرون گرفتیم .

ما خانما رفتیم ارایشگاه.. قرار بود یکی دیگه از مهمونا بیاد خونمون .. تمام توصیه ها رو کردم به سینا که خوب پذیرایی کنه ... از ارایشگاه زنگ زدم به سینا که بریم اتلیه ... خداروشکر اتلیه زیاد طول نکشید اما وقتی رسیدم خونه ظرفاینشسته یکم ناراحتم کرد... البته نق نقای همسر حان مبنی بر دیر کردن ما هم بی اثر نبود که همه دستپاچه نشیم... با حداکثر سرعت رفتیم سمت گرگان ... عروسی دو قسمتی بود ... تو سالن شام خوردیم .. جوونا و نزدیکترا رفتیم باغ و تازه عروسی شروع شد!! انقدددد که رقصیدیم هلاک شدیم:دی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .. و فعلا در صدر عروسیایی که رفتم بوده! فقط از رقص تانگوی دو نفرمون فیلم داریم .. متاسفانه از بقیه رقصامون فیلم نداریم ... انقد که همه وسط بودن کی حال فیلم گرفتن داشت:)))

شب رفایم خونه ای که برامون گرفته بودن... با بدبختی سیخ و میخایی که تو موهامون بود رو دراوردیم:)

صبح تقریبا ۱۱ بیدار شدیم ... فک کنم ما اولین کسایی هستیم که فردای عروسی عروس دوماد رو میبرن پیک نیک! تازه بعدشم اوار میشن خونشون بقیه کیک دیشبو بخورن!

در  کل خیلی خوش گذشت ... شب رو برگشتیم خونه ما ...


صبح زود ۴ بیدار شدیم و راه افتادیم سمت تهران ...راهی شیراز بودیم ... تو راه رستوران همیشگی همگی دور هم املت زدیم و اخرین عکسا رو هم گرفتیم...

تو راه به سمت شیراز اتفاقای جالبی نیفتاد .. و فهمیدم هر چی فاصله بیشتر کنتکتا هم کمتر!! فهمیدم بعضی وقتا یه سری چیزا که از واضحاتم واضح تره واسه ما ممکنه یه عده تو درکش بمونن ... فهمیدم توقع یه رنگی نداشته باشم و حسادت ادما رو ناتوان میکنه حتی در کنترل خودشون!

بیخیال ...

بالاخره رسیدیم شیراز...

فضا یک سنگین بود .. اما خب سعی کردم جو رو معتدل کنم ... سینا رفت دانشکده دنبال کارای دفاع ... ما هم بیرون رفتیم از بازار وکیل تا خیابونای اطراف شاهچراغ... ۲ ۳ روز به گردش ما و امادگی سینا واسه دفاع گذشت ...

بگذریم از بغضی که تو گلوی من بود .. که ادم تو شهر خودش غریب باشه بددردیه!

البته با دیدن دوستام یلدا و عاطفه عزیز خیلی حالم بهتر شد ... واقعا توقع نداشتم اما هرکدوم هدیه هم بهم دادن... بعدش هم رفتیم پارک ازادی کشتی سوار شدیم و انقدجییییغ زدیم که حالمون بد شد:))))

مهمونا از کرمانشاه رسیدن ...

رستوران شرزه رفتیم... همون شب  مهمونی بود اونجا یه عروس دوماد با خونواده هاشون جمع شده بودن به شادی و بزن بکوب...

باز هم بیرون رفتیم خرید رفتیم .. خلیج فارس رفتیم ...

روز دفاع هم به هر سختی و استرسی بود گذشت ... استرسی که داشت فلجم میکرد ... این خباثتا و بدیا رو چطور باید یادم بره،؟ چطور توقع دارن چشم ببندم؟ یا خدا!!توقع دارن برگردم!!! هوووف .. ولش کن

این مسیجا که هرروز جریان داره و صدتاش فحش و تهدید و بی حرمتیه ..یکیشم برگرد و میبخشیمت!!! نمیدونم واقعا به چی فک میکنه..

تقریبا فرداش راه افتادیم سمت همدان و کرمانشاه... یادم نمیره که بعد ۳ ماه نتونستم خواهرامو ببینم و این فقط بخاطر خودخواهی یه نفر بود... که با چشم گریه رفتم از شیراز...

تو راه پاسارگاد هم ایستادیم ... ضربتی و نان استاپ رفتیم .. هی راننده عوض کردیم .. ۷ صبح رسیدیم همدان!!

خوابیده نخوابیده یکم همدان رو چرخیدیم ..

تویسرکان رو دیدیم.. سرکان ... شهرهایی بسیار سرسبز! و دیدن اون حجم از ابادی . سبزی ادمو متعجب میکنه و الهی شکر که انگاری خشک سالی تاثیر خیلی مخربی اونجاها نداشته...

حیقوق نبی رو دیدیم .. مقبره کوچک و محقر ... هیچ اطلاعاتی راجع بهش نداشتم ..حتی اسمشم نشنیده بودم!

باباطاهر رو هم از دور دیدیم .. انقدر خسته بودیم نشد بریم عکس هم بگیریم!


اقامت چند روزه تو کرمانشاه و خونه یه کرد موندن و خوردن غذاهای رنگارنگ و چرب و چیلی و پرگوشت ادمو چاق میکنه خب! این چند روز فقط به خوردن گذشت! از خورشت خلال(البته خیلی فیویریت من نبود) تا اش های مختلف .. کبااااب .. سوسیس خونگی و ... مهمان نوازی . غریب نوازی کرد ها عالی بود .. برخورد خوب و مهربون مغازه دارا ... به شدت مردمی خونگرم هستن ... واقعا لذت بردم از معاشرت هرچند کوتاه با مردمش... مغازه دارا فوق العاده مشتری مدار و مهربان بودن .. حتی میفهمیدن از شیراز هستم خیلی خیلی بیشتر مهربونی میکردن...


غار علیصدر هم رفتیم .. گرچه مسافت خیلی زیاد بود و تقریبا پشیمون شد بودم:) اما خب واقعااااا می ارزید!!! تا وقتی اینچنین جاذبه های گردشگری تو کشورمون هست که من یکی اصلا بار اولم بود میدیدم! چه کاریه ادم بخاد خارج بره .. تا وقتی کشور خودمونو ندیدیم  خیلی بی انصافیه ..

دیدنش یه تجربه جدید بود برام .. واقعا جذاب بود ... از وصعت و عظمتش نمیتونم چیزی بیان کنم ... بسیار زیبا ... طبیعتی بکر و باورنکردنیی... زیر زمین!!! بعضی جاها عمق اب به ۱۴ متر میرسید ... واقعا زیبا بود ... توصیف نکردنی... باید ببینی تا وسعت و عظمتش رو بتونی درک کنی..


طاق بستان رو دیدیم ... برای منی که بیخ گوش تخت حمشید زندگی کردم خیلی عحیب نبود اما بسیار دلنشین بود و واقعا لذت بردم ... دو تا نقش بیشتر نبود اما نمیدونم چرا انقدر جذبم کرد ... البته منکرنمیشم که فضای دریاچه مصنوعی جلوش هم نقش زیادی در جذب توریست داشت... منی که ۲۷ سال کنار تخت حمشید بودم حتی یک متن توضیحیشو کامل نخونده بودم ... تمام توضیحات طاق بستانو بلعیدم!!


فرداش البته تو بدترین ساعت رفتیم بیستون... کوه پرعظمتی که منو یاد بافت و طبیعت استان خودم میندازه ... کئه به این میگن.. بلند سنگی خشن و عظیم ... البته باعث شد قصه ی شیرین و خسرو و فرهاد رو هم به دقت بخونم!! افتاب و گرما کمی اذیتمون کرد اونجا ونتونستیم تا اخر بریم اما خب جذابیت خودشو داشت...


سراب صحنه رفتیم ... منطقه ای سرسبز پر اب خوش اب و هوا... کلیییی اب بازی کردیم ! سراپا خییییس .. جاری جان ما رو خوابوند تو اب دیگه!

کلا جای خشوکلی بود و فقط میشه گفت خدا رو شکر خشک سالی به اینجا زیاد صدمه ای نزده...


مهمان نوازی کردها انقد ما رو جذب کرد که از کلاس زبانمونم موندیم ... به هر سختی بود پنج شنبه راه افتادیم سمت خونه ... حدودای ۳ رسیدیم...


یکشنبه ۱۸ شهریور هم مراسم عقد دوستامون دعوت بودیم ... مجلسشون خوب و باشکوه بود... اما خب عروسی گرگان بیشتر خوش گذروندیم .. شاید چون اینجا تنها بودیم و اونجا پایه رقص خیلی داشتیم... البته کمی رقصیدیم ... به هر حال خوش گذشت ..


این چند روز گذشته هم رستوران قصر ماهی رفتیم و انقددد انقددد قشنگ بو محیطش و کیفیت غذاهاشم عالی که ناراحتم چرا زودتر نرفتیم:))


تقریبا مجبور شدم کل تابستون رو یک جا بنویسم .. یکم زیاد شد اما خب باید ثبت میشد...

چیزی که ای روزا خیلی خوب یاد گرفتم: زندگی همیشه سختیا و ناگواریا و ناملایماتشو داره! کسی بهت مدال نمیده که چقد غصه خوردی و زجه زدی!فقط روزا و فرصتاتو از دست میدی... حتی اگه دلار رفته باشه تو اسمون تورم بالا همه چی گرئن... این عمر ما هست که داره تو این روزا میگذره... لذت ببر از تک تک لحظه هاش...

گاهی یکم طول میکشه تا بتونم یه مشکل رو هضم کنم ... مثه چند روز اخیر .. اما خب سعی کردم قبولش کنم . باهاش کنار بیام و حلش کنیم به هر درد و رنج و سختی ای که هست... وقتی تجربه اولم تو اون استرس و فضای متشنج رو تونستم پشت سر بزارم الانم میت.نم از عهده اش بربیام ...

خدایا هوامونو داشته باش لطفا:)