my life

felan hichi

my life

felan hichi

روزها میگذرند .. بی انصافیه اگه بگم بد میگذرن.. همین که یک ارامش نسبی حاکم شده .. همین که راه های زیادی پیش پامون داریم خودش به ادم یک جور حس امید و اعتماد میده ولی خب مثه هر مورد پارودکس داری روی استرس زای این قضیه این هست که خط اصلی مشخص نیست و من ادمی ام که با این تعدد گزینه ها و واضح نبودن مسیر استرس میگیرم .. موضوع کلی اینه که ما همو میخایم! موضوعات فرعی سربازی و محل زندگی و از همه مهم تر فعلا وصال و مخالفتای بابای من هست!!! 

دیروز با حاج اقا حرف زدم و ازش تشکر کردم و گفتم امیدمون به ایشونه و نمیخام با عجله کردن و مطرح کردن بی موقع قضیه از سمت ایشون این موقعیت رو از دست بدم خب بی تعارف تنها ادمی که حس میکنم روی بابا اثر داره حاج اقاست و میخام موقعی گفته بشه که دیگه بابا نتونه گربه برقصونه ..

ولی خب هیچ حساب و پیش بینی ای نمیشه رو رفتار و ری اکشن بابا کرد! و همین همیشه بزرگترین استرس زندگی من بوده! تنها چیزی که همیشه با خودم تکرار میکنم این بلاهایی که سرم اوردن رو نزارم بچم ببینه نزارم انقد استرس بکشه نزارم زندگیش زهر شه ..

ما که جوونی نکردیم! حداقل بچم بفهمه زندگی یعنی چی!

....

کارم؟ همه چیش عالیه .. به جز راه و مسیر که خیلی دوره .. اما چه میشه کرد .. ادما تو موقعیته که تواناییاشونو نشون میدن و منی که بخاطر عمل پام همه فک میکردن محاله بتونم این کارو بگیرم اما تونستم و کردم و گرفتم! یک ماه میگذره اما سخت نگذشت .. 

خداروشکر میکنم که هرروز خودم رفتم و خودم اومدم حتی اگه لنگ زدم گاهی .. حتی اگه گاهی از شدت درد موقع راه رفتن ایستادم و نفس عمیق کشیدم و باز راه افتادم ... اما خودم روی پای خودم بودم!!!

.....

این ۲ هفته ای که عزیزدلم اینجا بود نهایت استفاده رو بردیم .. هرروز تقریبا بعد از کار همو دیدیم حتی شده یه دیدار کوتاه .. یه پارک نشستن یه کافه رفتن .. حالا؟ دیگه تو مسیر کارم لحظه لحظه بهت فکر میکنم و جاهایی که با هم راه رفتیم و قرار گذاشتیم .. جاهایی که همو بوسیدیم... جاهایی که دست همو گرفتم .. شیرینی خوردیم .. نهار خوردیم .. ابمیوه خوردیم ..حتی گل خریدیم ...منتظر تاکسی موندیم .. حالا دیگه شیراز شهر من و تو و خاطراتمونه .. دلم میخاد تک تک خیابونای این شهرو زیر پا بزاریم با هم کنار هم دست تو دست ... کنارت قوی میشم بی پروا قدم برمیدارم و پاهام جون میگیره ... 

....

زندگی ؟ اره سخته ..زندگی همه سختیایی داره .. قطعا هر ادمی که تو خیابون از کنارمون میگذره تو اتوبوس چشم تو چشم میشیم تو تاکسی کنارمون میشینه .. قصه ای داره .. شاید پر غصه حتی .. از ظاهر ادمها نمیشه رنجهاشونو دردهاشونو فهمید .. اما میشه سرزندگی و محکم بودن و ادامه دادن رو یاد گرفت .. زندگی اثامه داره یه جریان دایمی .. گاهی خنده گاهی غم ... و این همه به نا بستگی داره که چجوری بخایم بگذره .. درسته خیلی عوامل تاثیر داره ولی وقتی تواناییشو داری که تغییرش بدی به میل خودت پس بجنگ .. وقتی خدا بهت این نیرو رو داده ازش استفاده کن .. خودتو مقایسه نکن! شاید اون دستاوردهایی که تو ظاهرشو میبینی نتیجه یک عالمه زحمت و سختی بوده .. تو راه خودتو بساز ... زندگی با همه سختیاش خیلی اسونه! وقتی که یاری داری که همه جوره یار و یاوره .. که باوره .. که بال پروازته نه زندان و زندانبانت... پس اوج بگیر و لذت ببر از داشته هات .. خر چند کوچیک هر چند زودگذر ... زندگی هنر لذت بردن از لحظه ها و خوشیای کوچولو کوچولوعه:)


گاهی وقتا باید فقط شروع کرد به نوشتن و بقیه رو فقط قلم بسپری دست ذهنت ... گاهی دلت ... این نوشتن ها ادم رو اروم میکنه ...

دیروز یه ابراز نگرانی و استرس من باعث شد بحث بالا بگیره .. راستش بحثای ما مثه همه زوجای دنیا خب اعصاب خوردیای خودشو داره .. گرچه اولش من خندم گرفته بود که چه یهو و بی معنی شروع شد و راستش چون خیلی کم عصبانی میشی اینجور وقتا خندم میگیره! اما اخرش واقعا دلم یهو گرفت .. طاقت اونهمه برخورد سفت نداشتم..

به هر حال تموم شد . خب اخر شب اصلا یادمون رفته بود بحثی داشتیم !!

از اینکه رابطمون انقدی اهمیت داره برای هردومون که حاضریم چشم ببندیم رو دلخوریا و کینه نگیریم خوشحالم .. از اینکه سعی میکنی حل کنی قضیه رو از تلاشت برای نرنجوندنم از حرفات برا قانع کردنم از چشم گفتنات وقتی میگم تمومش کنیم ولو اینکه باز هی طومار مینویسی :)

اینکه رابطمون انقدر مهمه برات حس امنیت میگیرم ...

درسته میگی تو بحث و عصبانیت کم انصاف میشم.. راستش من یاد گرفته بودم اماده رفتن باشم همیشه ... که کوله م رو بندازم رو دوشم و برم ... از بس که نامردی دیدم .... تقصیر تو نیس که من یکی دو بار با تو هم دست بردم سمت کوله م ... برای من عادی شده بود ته بحث قهر باشه و کات... برای من عادت شده بود که اگه بحثی شد رو بزارم پای رانده شدنم پای نخاستن م... که بدون خدشه دار شدن غرورم راهمو بکشم و برم !

تو بهم یاد دادی سفت بایستم ... که باورمون باشه که ما ، ما هستیم ... به قول یکی اگه یه چراغ این خونه خراب شد چراغو عوض کنیم نه که خونه رو ترک کنیم!


------

عصر یه تصویری تو ذهنم نقش بست ... من و تو و خونه مون ... عصر پاییزی خنک بابلسر .. پنجره ای که بازه و باد میزنه زیر پرده اتاق ... بوی قهوه پیچیده تو خونه ... مخلوط با بوی نم بارون ... من و میز اتاقمون و دفتر خاطرات و خودکارای رنگی ... بنویسم از خاطرات خوش دو نفره ای که تمومی نداره .. بعدش قدم زدن کنار ساحل و کباب و جیگر خوردن و موندن کنار اتیش تا اخر شب و سیب زمینی اتیشی خوردن ...

مگه داریم از این تصور قشنگ تر؟

راستش امروزم با پریس حرف میزدم .. گفتم که چقد دلم دیگه خونه خوذمو میخاد .. استقلال میخام ... خلوت دونفره ... اصلا بیرون رفتنای تا نصفه شبی ... سفر رفتنای بی سوال جواب خانواده ... دلم زندگی خودمو میخاد ...

------------


این روزا تصمیم جدیدی گرفتیم .. که عروسی رو داشته باشیم تو برناممون هرچند کوچولو و نقلی... به یه انتظار 1 ساله فکر کنم می ارزه ...

دلایل زیادی برای عروسی نگرفتن داشتم .. ولی خب people change!!!

از دلایل اصلیم اعصاب خوردیایی بود که از الان پیش بینی میکنم بابام قطعا راه میندازه و بهترین روزمو زهرما میکنه ...

دلایل دیگه ش هزینه اضافی و ... بود

اما خب الان تقریبا دل رو به دریا زدم و گفتم اکی بگیریم و الان> کارم شده فکر کردن به جزییات عروسیمون! به تدارکات و هزینه های احتمالی... لباس و تاج و حتی ارایش:) بی اغراق حس دلچسب و دلنشینیه .. و البته برای کسی که جلسه خاستگاریش به اون لفتضاحی بهم خورد و الان بعد 1 ماه هنوز دعوای بابا و ... خب این فکرا استرس زیادی داره که اصلا ممکنه؟ چجوری اخه؟  روشهای احتمالی؟ دعوا ها و مخالفتای پیش رو ؟ اماااا ته همه اینا .. همه رو میفرستی به درک و تو خوشی و لذت خیالبافیات غرق میشی!

-----------


کارم؟ راستش خوبه سبکه ..  اما طی کردن مسیر 2 ساعته .. جمعا 4 ساعت هرروز کمی سخت هست و دلسرد کننده اما چه میشه کرد ... خب فعلا تنها ناجی من از این خونه جهنمی همین کارم هست ... تا قبل قبول این کار خیلی دل دل کردم ... بسیار ساده لوحانه فکر میکردم قراره از پاییز خونه خورمون باشیم اما نشد .. پیش نرفت اون چیزی که پیش بینی کرده بودیم ولی خب الان هم برنامه مشخص و صددرصدی نداریم . یه درصد کوچیکی ممکنه اینجا بمونیم امااحتمال رفتنمون بعد از یک سال خیلی زیاده و این یعنی فقط یک سال این کار رودارم و... بازم چیزی معلوم نیست باید زمان بگذره!


----------


بابا؟ بیشتر از هر زمانی ازش متنفرم! بزرگترین استرس زندگیم...

--------



گاهی میگم ما ادما چقد ترسوییم .. پشت عکسای پروفایلمون قایم میشیم با جملاتی که تو عکشا تایپ شدن میزنیم میخایم حرفامونو این مدلی ابراز کنیم..

یا مثلا چقدر پی یه حرف یا رفتار رو میگیریم و الکی کش میدیم که عه فلانی منظورش این بود از این رفتار یا اون حرفو زد که منو تحقیر کنه .. اینجور مواقع فقط باید یه خودمون بگیم لت ایت گو! اگه اون ادم منظوری داشت باید صراحتا بگه پشت ۴ تا حرف و کنایه قایم بشه

یا اگه خواسته منو با حرکتی تحقیر کنه بس انقدر حقیر بوده که از درون نیاز داشته به اثبات برتری خودش!

در کل کاش ادما یکم باهم روراست تر حرف میزدن

و البته کاش کمتر سخت میگرفتن