قفس افتاد و شکست و اینه افتاد و ترک خورد...
تازه فهمیدم دروغ بود دنیایی که ساخته بودم
دردم از اینه که عمری خودمو نشناخته بودم...
خب راستش دلم واست تنگ شده .. ولی هی یادم میاد حرفاتو... ارامش نداشتم.. الانم ندارم خیلی ... ولی بهتر ازهفته پیشم..
از ادمایی که همیشه مردد ودودلن متنفرممممممم
ینی از خودمم حالم به هم.کیخوره بسکه دودلم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم
مدتها بود کتابی نخونده بودم.. شاید سالها! دلایل خودمو داشتم *
اما حالا به لطف کتالخونه کوچولویی کتو محل کارمه.. کتابای قدیمیک تو بچگی خوندم رو.پیدا کردم .. باغ مارشال عزیزم ... جلد دومش... سرگذشت ناهید.. کمابیش یادم مونده ... ولی حالا که صفحه اخرشو خوندم و جمله های خسرو سر قبر سیما.. قلبم سوخت... واسه ناهید.. واسه سیما ..واسه خسرو:(
اینکه بعد اون همه رنج باز هم عاشق سیما بود... اینکه ناهیدو دوست داشت .. زنش لود! ولی عشق سیما...
دلم گرفت...
* خب دلایلم واسه رمان نخوندن اینکه ب نظرم خیلیییی وقت و ذهنمو مشغول میکنه.. هی الکی غصه میخورم واسه زندگی ادمایی که شاید اصلا وجود نداشته باشن!
تو این مدت ب بلاگ خوندن جذب شدم...گرچه اونم خیلی وقت گیره( حالا انگار قراره هسته اتم بشکافم تو تایمم!!) ولی خب جذاب تر از رمان بود واسم... میتپنستم ادمایی رو میخونم انتخاب کنم.. ترجیحا همسنای خودم... زندگی روزمره اونا .. تو هکین زمان حال.. مواجهه با مشکلاتی که شاید مشکل منم بود .. واسم جذاب تر بود...