داره کم کم یک ماه میگذره از عقدمون.. یک ماه که در بستری از استرس ها جنگها و کشمکش ها ارامشی رو تحربه کردیم وصف نشدنی .. یک ماهی که همه چیز داشت خنده شادی غم ...
از مهمونی رفتنای پی در پی منزل پدر همسری و خاهر همسر جان تا شهربازی رفتنا . گردشای دلچسب و دیدن جنگلای خیس و بعضا برفی شمالی تا راه رفتن کنار رودخونه و ساحل و دریا .. و ؟ همه ی اینا رو مردی برام رقم زد که شاید سه چهار سال پیش فکر نمیکردم روزی برسه که این مرد بشه همه ی وجودم!
وقتی عکسا و فیلمای قدیمی دانشجویی و خانوادگیشو نگاه میکنم میبینم چقدر از من دور بوده و چقدر الان نزدیکترینمه و شاید حسرت بخورم که چرا زودتر نشناختمش و چرا زودتر خدا ما رو قسمت هم نکرد؟
توی این یک ماه تجربه های جالب خیلی زیادی داشتیم سفر به گرگان و ویزیت هم از جالبتریناش بود . با هم مرغداری رفتیم و خیلی برام جالب بود:) رستوران رفتنای دوتایی و دوستانه و .. هم زیاد داشتیم .
و بله تجربه دور شدن ۲ ۳ روزه از هم رو هم داشتیم! خب بالاخره زندگی خرج داره:دی
همسر جان ۲. ۳ روزی رو ویزیت اهواز رفتن و خب؟ بله سخت بود شبا واقعا سخت بود .. منه بدخاب انقد تو این ۳ هفته به بودنش کنارم تو خواب بغل و بوس قبل خواب عادت کرده بودم که حتی صدای خرپف هم برام کم اهمیت شده و فقط ارامشه برام.
از قشنگیای دیگش؟ خریدن ریز ریز وسایل خونست .. چرخ زدن تو فروشگاهای بزرگ و ذوق زده شدن از دیدن ظرفای مورد علاقم و خنده های دلنشین یار از ذوق من:) جوگیر شدنمون موقع خرید ماکروویو خیلی جالب بود چون با توجه به ته کشیدن بودجه تصمیم داشتیم خرج اضافی نکنیم اما تا دیدیم قیمتش مناسبه سریع خریدیمش:)
تو این چند روز تنهایی تصمیم گرفتم تنها بیرون برم تا کمی مستقل بشم اما ذریغا که سوتی دادم و گم شدم:) و خاهرشوهر جان به نجات ما شتافتندی:)
غذاهایی که این مدت پختم قیمه، قرمه سبزی، ته چین، ماکارونی، مرغ، خورشت سیب زمینی، کوکوسبزی، الویه، امروزم به مناسبت بازگشت همسر جان خونه رو خوجل خودمان را خوجل تر و کشمش پلو با گووووشت میپزیم:)
هربار میام مینویسم روز عجیبی داشتم و خاطره ش رو ثبت میکنم خدا یه روزای عجیب تری میندازه تو زندگیم ..
اصلا دل و دستم نمیره سمت ثبت روزای گذشته از دعواها تا کتک خوردنا تا فحشا تا تهدیدا ....
به جایی رسیدیم که زندگیمون شد مثه فیلما .. مثه دختر حاج اقای فیلم میوه ممنوعه .. بی اذن پدر .. فرار ... ما خواستیم درست بریم جلو .. عادی .. توقع زیادی نداشتیم فقط عاشق بودیم فقط میخاستیم کنار هم بسازیم زندگی کنیم .. ولی هیچکی نفهمید ...
به جایی رسیدم که مجبورم برم .. همه چیز رو بزارم و برم .. تبعات زیاد داره حتی از فکرش خوابم نمیبره کابوس میبینم تپش قلب امونمو بریده ... اما تحمل این خونه هم سخته...
خیلی سخته جوری به خواهرت نگاه کنی که هم قیافش تو ذهنت بمونه هم بتونی عشقتو بریزی تو نگات و دستات و بغلش کنی .. که واسه بار اخر تو خیابونای این شهر کنارشون قدم بزنی و دستاشونو بگیری و اونا نفهمن تو دلت چه خبره نفهمن که بار اخره ...
حتی پریسای عزیزم که بعدش رفت شیفت رو بوسیدم .. نمیدونم تا کی دیگه نبینمش .. اااخ خدا این جمله قلبمو کند ...
حس عجیبیه هم ساعتو میشمارم تا لحظه پرواز برسه لحظه رهایی ... هم دلم میخاد کش بیاد تا بتونم کنار فروغ عزیزم باشم
میدونم بعد شنیدن خبر رفتنم چقد اشک میزیزن شوک میشن یا حتی دلگیر و ناراحت اما چاره ای نداشتم .. اینجا دیگه هوایی برا نفس کشیدن نیست...
دارم خفه میشم ...
کاش میتونستم بزارمتون تو کیفمو همه جا با خودم ببرمتون عزیزای دلم
کاش هیچوقت جدایی نبود
نمیبخشم کسایی که نذاشتن مثه ادمای عادی زندگیمو شروع کنم .. که راهی جز ابروریزی برام نذاشتن .. حلال نمیکنم کسایی که تا تونستن ازارم دادن ...
خدایا خودت شاهدی ما چی تو دلمون بود ... اونا چی تو دل و رفتارشون بود .. منم گذشتم تو نگذر!