my life

felan hichi

my life

felan hichi

7

این روزا سعی میکنم بیشتر به خودم فک کنم ... بیشتر به خودم احترام بزارم ... من لیاقتشو دارم... و کمتر بخاطر دیگران خودمو فکر و خیال و عذاب بدم ... کمتر رودروایستی کنم .. حتی کوچکترین مسایل! که همینا هم باعث خودخوری میشن... همون موقع سر تایم خودش حرفمو بزنم که تو گلوم گیر نکنه و هی به خودم نگم چرا نگفتم...
وقتی ادم بزرگ میشه مسایل جدیدی رو تجربه میکنه ... نه که بچه بودم! نه .. ولی خب هرروز تجارب جدید.. ادمای جدید رو شناختن ... باعث میشه بفهمی دنیا چقدررر بزرگه چقدر ادما نتفاوتن ... بفهمی که همه چه خودخواهن .. و کسی به فکر تو نیست! کسی منتظر تو نیست ... همه تو یه سیل عظیمی دارن به سرعت حرکت میکنن و واسه اینکه جا نمونی باید شیرجه بری تو مسیر و خودتو نجات بدی ...
میفهمی که ادما با چه توانایی های اندکی چقدررر اعتماد به نفس دارن و تو اصلاااا حواست ب خودت نبود! و همیشه خودتو دست کم گرفتی... و میبینی مردم با یک دهم اون استعداد تو دارن واست کلاس میزارن!!!
اون 10 ماه بیکاری خب منو از این رشته زده کرد! و واقعا متنفر بودم... حتی اگه کسی با هنوان صدام میکرد پوزخند میزدم ... حالم به هم میخورد که اون همه سال زحمت و زجرم بی نتیجه موند ... خودمو اماده کردم واسه یه ماراتن دیگه .. واسه شروع دوباره ... تو اوج ناامیدی و چنگ زدن به هرچیزی... البته که پشیمون نیستم .. هم اینکه تواناییمو محک زدم و بعد 7 سال بازم انگار تونستم تا حدی از پسش بر بیام ... راضیم از خودم ... و هم اینکه تو اون مدت مشغول بودم و کمتر فکر و خیال اذیتم میکرد.. و البته اینکه یه رفرش شدم .... و هم دیدم اره انگار هنوز سخت جونم و میتونم شروع کنم ... محکمم کرد .. صبورم کرد .. توانمو بالا برد ...اره اونی که بقیه میخواستن نشد... ولی خودمم از روز اولی که شروع کردم میدونستم که..

این روزا خیلی باهات حرف میزنم خدای خوبم... همین جمله های کوتاه... میدونی چقدرررررر بهم انرژی میده ... میدونمممممم که میشنوی میدونم که با اون لبخند خوشکلت بهم نگا میکنی و میگی برو جلوووو هواتو دارمممممم

خوبم .. خوبم ... همه ی زندگیم عجیب غریب بوده و تقریبا هیچی معلوم نبوده... همییییشه ها...
نمیدونم قراره چی پیش بیاد ... نمیدونم واقعا ... ولی میدونم که قطعاااا بهترینه
برنامه خاصی نداشتم .. الانم ندارم .. فقط راضیم ... از کارم ... خیلی دوسش دارم .. هم اینکه بعد از کلییی رخ نمود:دی و هم اینکه واقعا تنها فیلدی تو رشتمه که عاشقشم....
و یه جورایی پرستیژش از همه زمینه ها بالاتره..
این روزا بیشتر خودمو باور دارم... اعتماد به نفسم بیشتر شده ... شاید ب خاطر برخوردای دوست داشتنی دکترام ... یا کارم..
نمیدونم ... ولی پر از انرژی میشم هر بار که یه چیزی یاد میگیرم ... و وقتی ازم تعریف  میکنن که چه زود راه افتادی تقریبا پرواز میکنم:دی


اوضاع جسمی هم احساس میکنم 2-3 روزه داره کمی بهتر میشه... حالا شایدم ثابته و توهم زدم... ولی خدارو شکر با اینکه اوضاع از 2-3 طرف ناجوره( جسمم.. رابطم..) ولی حالم خوبه ... شاید برگترینش کارم باشه که حالمو خوب میکنه .. البته هنوز باید تو خیلی زمینه ها حرفه ای شم ... تا دیگه من بشم د بست...
همه سعیمو میکنم ... همین که اعتماد ب نفسم داره کم کم بالا میره خودش واسه منه کمروی خجالتی خودکم بین یعنی خیلیییییییی


وای وایییییی از بارون دیروززززز
عالیییییییییی بود ... بعضی وقتا واقعا ادم حس میکنه خدا خودش اومده رو زمین و محکممممم بغلت کرده.... اون باد خنکی که میپیچید تو موهام... دستام که خیس بارون شده بودن ... نون سنگک داااااغ..
هووووم

باید سعی کنم لذت ببرم از همین خوشیای کوچک و بزرگ....باید چشامو باز کنم و ببینم مهربونیای خدا رو... باید بیشعور نباشم!!!

6

متاسفانه بعد یه هفته هییییچ تغییری مشاهده نشد!! من که هم کم غذا میخورم هم ورزش میکنم:(

چی بگم والا ...

ناامید نمیشم... ادامه میدم ... این هفته سفت و سخت تر... داروهای عطاری هم گرفتم بالاخره .. ایشالا که اثر بزاره و از شر اون لعنتیا خلاص شم...

مسجای دیروز...

اصرارت واسه پیگیری...

ولی خب امروز هیییچ خبری نبود...

مهم نیست .. ما دیگه عادت کردیم ... هوم؟

هر کی سی خودش...

5

متاسفانه من ادم ترسویی هستم .. همیشه از درد کشیدن از رنج کشیدن ترسیدم... همیشه از خشم ادمها ترسیده ام... از تنها ماندن ... من حتی از تاریکی هم میترسیدم .. من از تنها ماندن و شکستن قلبم هم ترسیده ام...

بچه که بودم دستم خورد به یکی از لیوان های کریستال گران قیمت مامان و شکست ... کسی نفهمید .. من هم از ترس واکنش مامان و بابا همانطوری توی کابینت گذاشتمش... گرچه  بالاخره لیوان شکسته را دیدند و من هم انکار کردم ! ولی فک کنم فهمیدند کار من بوده!

من ترسیده بودم .. من ادم شجاعی نیستم ... من از دستی که برای سیلی بالا میرفت میترسیدم... از درد سیلی روی صورتم ... ولی حالا میفهمم هر وقت از تحمل دردی فرار کنی روزگار بعدها بزرگ تر و مهیب ترش را به تو می چشاند...

من حتی از دندان انداختن هم میترسیدم .. برای همین است که در سن 25 سالگی هنووووووز یک دندان شیری به جا مانده دارم....

راستش ترس همیشه باعث ناتمام ماندن کارها میشود... حداقل برای من اینجور بوده....

من .. من از ازدست  دادن تو هم ترسیدم ... برای همین دروغ گفتم به همه! این درد مزمن را کشاندم ... کشاندم و کشاندم تا که شد سرطان! تا که شد خوره ی روح جفتمان .. تا که انقدر کشش دادیم که همه چیز ریخت .. همه چیز ته کشید ... حرمت ... احترام ... عشق ...

 

راست میگفتی ... من مجبورت کرده بودم بمانی... اخر میترسیدم از تنها ماندن... از اینده ی بی تو میترسیدم ....

 

میدانی؟ بزرگ شدن انقدر ها هم بد نیست ... چیزهایی را میفهمی که ... درست است که گاهی با سر میخوری توی حوادث ... ولی عوضش با گوشت و پوستت میفهمی! میفهمی که نباید از ادمها بت ساخت! که نبایدد همه ی زندگیت را قمار کنی ... که نباید چشم بسته اعتماد کنی ... که نباید یک نفر بشود همه ی باورت ... تکیه گاهت ...

که اگر بت ساختی .. که اگر اعتماد کردی... اگر باورت شد ... روزی که رفت ... با سر میخوری زمین!!!

ترس ها هجوم می اورند ...

حالا به هر ریسمانی چنگ میزنی برای برگردادنش! ولی دیگر به چه باوری میخواهی تکیه بزنی؟ باوری که راحت قیدت را میزند... تکیه گاهی که جاخالی میدهد! همراهی که پشیمان میشود و قالت میگذارد...

 

پ اونشب حرفی زد که لرزیدم .... گفت من مطمئن بودم بعد این 6-7 سال درستون میره ....

تو که رفتنی بودی .. چرا قول ماندن دادی؟

 

من خیلی احمق و ابله ام ... گفتم متنفرم از دلسوزی... اه من یک دروغگوی لعنتی ام:( من برای اینکه دلسوزی کنی و برگردی مسج دادم... من یه لعنتی ام ...

دیگر حتی ترحمی هم نمانده.... 

4

رژیمم سر جاشه ... از 5 شنبه... ورزشم شروع شد... شنبه 2شنبه 4شنبه ... پیاده روزی 1شنبه 3شنبه 5شنبه.. وزن کشی:) هم  5 شنبه

من میتوووووووونم

هفته ای 1 کیلو هم کم کنم میشه 2 ماهه برکردم به همون ایده الم:)

خدایا هلپ میییییییی

3

من دیگر عزیز تو نمیشوم ... دیگر نمیتوانی دوستم داشته باشی .. تو دیگر نمیتوانی شاهزاده ی من باشی .. تو نمیتوانی دیگر تکیه گاه و ناجی من باشی.. اخر میدانی؟ من و تو گند زدیم ... شورش را دراوردیم ... در بد شدن و اثبات تمام نفرتمان ... در اثبات تواناییمان در تنها ماندن و ترک کردن همدیگر... من و تو دیگر ما نیستیم .. دیگر من و تو هستیم! دیگر نمیتوانم از دردها بگویم و تو درمان شوی...یادت هست؟ از همه دنیا که میبریدم تو میشدی همه کسم ...

نمیدانستم روزی میگویی مجبور به ماندنت کرده ام! نمیدانستم اسیرت کرده ام... نمیدانستم ...

حالا میفهمم که فقط عذاب وجدان بود ... شاید هم ترحم... بیزارم از دلسوزی ....

 

نمیشمارم روزها را ... زیاد گذشته ولی ... اول راحت تر بود .. شاید همیشه اولش راحته ! شاید داغم و نمیفهمم!

حس و حالم؟ نمیدانم... فقط سعی میکنم محکم باشم ...

من حالا همون دختر مستقل و قوی هستم که همیشه تو ذهنم داشتم ... حالا که تونستم ... از پس این هم برمیام!

شاید فقط میخواست تو دردا و غمام باشی... چون هر بار نگاه میکنم تو خاطره های شادم نیستی.. غایبی که دقیقا هم علتش همون دلیل شاد بودن منه... انگار تو منه غمگین رو دوس داشتی.. تو منه ضعیف و قابل ترحم رو میخواستی ...

 

حتی نمیخوام چکت کنم ... میدونی؟ یه ذره که دلم تنگ میشه یادم میاد به حرفات .. به کارات .. عادتات... چیزایی که ازارم میداد...

ف.ج

ب.ج

ب.د

 

 

چرا هر چی میگردم خازره های لاو نیست؟ یا مال خیلیییییی سال پیشه.... دیگه همه چی شده بود ... تو لول خوبش دکتر رفتنامو و دلسوزیای تو بود....

 

ما گند زدیم....