متاسفانه بعد یه هفته هییییچ تغییری مشاهده نشد!! من که هم کم غذا میخورم هم ورزش میکنم:(
چی بگم والا ...
ناامید نمیشم... ادامه میدم ... این هفته سفت و سخت تر... داروهای عطاری هم گرفتم بالاخره .. ایشالا که اثر بزاره و از شر اون لعنتیا خلاص شم...
مسجای دیروز...
اصرارت واسه پیگیری...
ولی خب امروز هیییچ خبری نبود...
مهم نیست .. ما دیگه عادت کردیم ... هوم؟
هر کی سی خودش...
متاسفانه من ادم ترسویی هستم .. همیشه از درد کشیدن از رنج کشیدن ترسیدم... همیشه از خشم ادمها ترسیده ام... از تنها ماندن ... من حتی از تاریکی هم میترسیدم .. من از تنها ماندن و شکستن قلبم هم ترسیده ام...
بچه که بودم دستم خورد به یکی از لیوان های کریستال گران قیمت مامان و شکست ... کسی نفهمید .. من هم از ترس واکنش مامان و بابا همانطوری توی کابینت گذاشتمش... گرچه بالاخره لیوان شکسته را دیدند و من هم انکار کردم ! ولی فک کنم فهمیدند کار من بوده!
من ترسیده بودم .. من ادم شجاعی نیستم ... من از دستی که برای سیلی بالا میرفت میترسیدم... از درد سیلی روی صورتم ... ولی حالا میفهمم هر وقت از تحمل دردی فرار کنی روزگار بعدها بزرگ تر و مهیب ترش را به تو می چشاند...
من حتی از دندان انداختن هم میترسیدم .. برای همین است که در سن 25 سالگی هنووووووز یک دندان شیری به جا مانده دارم....
راستش ترس همیشه باعث ناتمام ماندن کارها میشود... حداقل برای من اینجور بوده....
من .. من از ازدست دادن تو هم ترسیدم ... برای همین دروغ گفتم به همه! این درد مزمن را کشاندم ... کشاندم و کشاندم تا که شد سرطان! تا که شد خوره ی روح جفتمان .. تا که انقدر کشش دادیم که همه چیز ریخت .. همه چیز ته کشید ... حرمت ... احترام ... عشق ...
راست میگفتی ... من مجبورت کرده بودم بمانی... اخر میترسیدم از تنها ماندن... از اینده ی بی تو میترسیدم ....
میدانی؟ بزرگ شدن انقدر ها هم بد نیست ... چیزهایی را میفهمی که ... درست است که گاهی با سر میخوری توی حوادث ... ولی عوضش با گوشت و پوستت میفهمی! میفهمی که نباید از ادمها بت ساخت! که نبایدد همه ی زندگیت را قمار کنی ... که نباید چشم بسته اعتماد کنی ... که نباید یک نفر بشود همه ی باورت ... تکیه گاهت ...
که اگر بت ساختی .. که اگر اعتماد کردی... اگر باورت شد ... روزی که رفت ... با سر میخوری زمین!!!
ترس ها هجوم می اورند ...
حالا به هر ریسمانی چنگ میزنی برای برگردادنش! ولی دیگر به چه باوری میخواهی تکیه بزنی؟ باوری که راحت قیدت را میزند... تکیه گاهی که جاخالی میدهد! همراهی که پشیمان میشود و قالت میگذارد...
پ اونشب حرفی زد که لرزیدم .... گفت من مطمئن بودم بعد این 6-7 سال درستون میره ....
تو که رفتنی بودی .. چرا قول ماندن دادی؟
من خیلی احمق و ابله ام ... گفتم متنفرم از دلسوزی... اه من یک دروغگوی لعنتی ام:( من برای اینکه دلسوزی کنی و برگردی مسج دادم... من یه لعنتی ام ...
دیگر حتی ترحمی هم نمانده....
رژیمم سر جاشه ... از 5 شنبه... ورزشم شروع شد... شنبه 2شنبه 4شنبه ... پیاده روزی 1شنبه 3شنبه 5شنبه.. وزن کشی:) هم 5 شنبه
من میتوووووووونم
هفته ای 1 کیلو هم کم کنم میشه 2 ماهه برکردم به همون ایده الم:)
خدایا هلپ میییییییی
من دیگر عزیز تو نمیشوم ... دیگر نمیتوانی دوستم داشته باشی .. تو دیگر نمیتوانی شاهزاده ی من باشی .. تو نمیتوانی دیگر تکیه گاه و ناجی من باشی.. اخر میدانی؟ من و تو گند زدیم ... شورش را دراوردیم ... در بد شدن و اثبات تمام نفرتمان ... در اثبات تواناییمان در تنها ماندن و ترک کردن همدیگر... من و تو دیگر ما نیستیم .. دیگر من و تو هستیم! دیگر نمیتوانم از دردها بگویم و تو درمان شوی...یادت هست؟ از همه دنیا که میبریدم تو میشدی همه کسم ...
نمیدانستم روزی میگویی مجبور به ماندنت کرده ام! نمیدانستم اسیرت کرده ام... نمیدانستم ...
حالا میفهمم که فقط عذاب وجدان بود ... شاید هم ترحم... بیزارم از دلسوزی ....
نمیشمارم روزها را ... زیاد گذشته ولی ... اول راحت تر بود .. شاید همیشه اولش راحته ! شاید داغم و نمیفهمم!
حس و حالم؟ نمیدانم... فقط سعی میکنم محکم باشم ...
من حالا همون دختر مستقل و قوی هستم که همیشه تو ذهنم داشتم ... حالا که تونستم ... از پس این هم برمیام!
شاید فقط میخواست تو دردا و غمام باشی... چون هر بار نگاه میکنم تو خاطره های شادم نیستی.. غایبی که دقیقا هم علتش همون دلیل شاد بودن منه... انگار تو منه غمگین رو دوس داشتی.. تو منه ضعیف و قابل ترحم رو میخواستی ...
حتی نمیخوام چکت کنم ... میدونی؟ یه ذره که دلم تنگ میشه یادم میاد به حرفات .. به کارات .. عادتات... چیزایی که ازارم میداد...
ف.ج
ب.ج
ب.د
چرا هر چی میگردم خازره های لاو نیست؟ یا مال خیلیییییی سال پیشه.... دیگه همه چی شده بود ... تو لول خوبش دکتر رفتنامو و دلسوزیای تو بود....
ما گند زدیم....