از صب واسهاینکه نفهمم امروز چجوری میگذره هزارتا حمالی کردم ... البته همش کارای خودم بودا ... ولی خب خیلی وقت بود اینهمه زرنگ نشده بودم!!!
تو همه هفته یه جمعه میتونم بخوابم که امروز از استرس از 6 بیدارم!
پس کی فردا میشه...
همممممممممممه چی تو زندگیم به سخت ترین و کند ترین حالت پیش میره... حتی این بیماری .. چه تشخیصش چه درمانش... خیلی بدتر از اینا رو تو همین شهر که مثلا مهد پزشکی ایرانه و تو چشم مشهورترینه درمان کردن ... ولی این مورد انقدرررر خاصه که هر چی چیم پزشک رفتم میگن تو همه ی عمر کاریشون همچین چیزی ندیدن....
چقدرررر اقای دکترو با اون لبخندش دوس دارم ... دلم میخواس اون شب بغلش کنم از مهربونیش... یه روزم میکنم:)
اگه بخوام کسیو به زندگیم وارد کنم... دلم میخواد حداقل10 سال ازم بزرگتر باشه... حداقل!
یه ادم پخته ای که دیگه نخوام بزرگش کنم! که نخوام سر هررررر چیزی حرص بخورم ... یه کسی که من واسش کوچولو باشم... باارزش باشم...
که از از دست دادنم بترسه... که مهم باشم واسش ... که خیلی چیزا که الان تو این رابطه نیست ... واسم ارضا کنه...
که دیروز با یه ناز کوپیک من ... جوابم اون اخم و پس کشیدن و تلخی نبود...
من ادم سختی نیستم .... ولی کسی رو هم میخوام اگه سالی یه بار من اخمم گرفت اون باز کردن اخممو بلد باشه...
باید از تو بگذرم....