تو این یه سال و نیم گذشته اتفاقای زیادی واسه من افتاد اتفاقایی که سختیشو با تمام پوست و گوشتم لمس کردم ... حس کردم ... بزرگ شدم ... اخ که بزرگ شدن چقدررر سخته .... چقدر به خودم مدیونم.. و منی که خود قدیممو میشناختم اینهمه یهو بزرگ شدن و یه تنه از پس همه چی بر اومدن ... جا داره بایستم و واسه خودم دست بزنم ... اره که این من جدید لیاقتشو داره!! اصلنم خودتحویل گیری الکی نیست!
درست روزای اخر اینترنی بود که شروعشو حس کردم ... یه حالت غیر عادی توچشمم که یکم پف الود شده بود از 2 تا چشم پزشکی شروع کردم که با سابقه بیماریم گفتن خشکی چشممه و همه قطره اشک مصنوعی تجویز کردن ..حتی نمیفهمیدن مشکل از کجاست ... تا اینکه خودم فهمیدم مشکل غده اشکیمه که متورم شده ... تا دکتر خودم که به کورتون بست منو ... های دوز و تیپرینگ سریع .. که اولش جواب داد و باز برگشت ... باز یه چشم پزشک بهتر و اونم باز تجویز کورتون و باز تیپریگ ... باز خوب شد و برگشت .... باز کورتون و اینبار خودسرانه و .. این بین چندین پالس 1 میلی گرمی و ... اخ از تلخ مزگیش ... اخ از منی که تا حالا سرم نزده بودم ... حالا این پالسای خفن ... اضافه وزن شدید .. لرزش دست و پا.. استریا .. پف الوده شدن صورت .. همه ی این 3 بار خوب جواب داد ولی چه فایده که باز برمیگشت .. حتی دیگه به پالس هم جواب نمیداد ... این وسط از انواع داروهای گیاهی تا حکیمای عطاری که 4 ساعت تو صفش نشستم هم هی تجویز میشد از اطرافیان ... هرروز دکترای مختلف ... کمیسونا و جلسه ها و ووو
کم نیاوردم ... صبای زود تو سرما که باید میرفتم واسه نوبت گرفتن ...
تا این دور اخر کورتون که با کم شدن دوز کورتون باز برگشت ... هر بارررر با استرس چکش میکردم ... دلممیریخت که حس میکردم میخواد برگرده .. شوخی بردار نبود .. به هیچی جواب نمیداد .. همه ی دکترا رو رفتم .. اون عوضی که مثلا دوست بابام هم بود جوری برخورد کرد و واسه بار چهارم گفت کورتون ... گفتم دیگه نمیتونم .. عملش کن .. گفت عمل مساوی با تخلیه چشم!!!
چیز مسخره ای شده بود که همه شون میگفتن اولین باره همچین چیزی میبینیم! حتی اون کله گنده های روماتولوژیست...
تا اینکه گفتن برو پیش خدای چشم ایران .. خدادوست ... کسی که تو ناامیدی داره دست و پا میزنه یه کورسو پیدا کرد... رفتم و اومدم ... بارها .. اونام باز جلسه گرفتن .. خودم راهکار دادم اینبار تزریق موضعی کنید .. داخل چشمم .. همشون میگفتن روش درستیه ولی هیچ کدوم حاضر نبودن ریسک کنن... تا اینکه بالاخره یکیشون حاضر شد و واسه یه تزریق رفتم اتاق عمل و ... اخ از اشکای بابام .. اخ از اون همه سختی که کشیدم .. با قطره بی حسی ... که فقط سطح رو بی حس کرده بود ... تمام 10 باریکه نیدل فرو میرفت تو چشمم حس میکردم ...
فک میکرزم از این روز سخت تر نخواهد اومد ولی ...
تا اینکه دیکه این تزریق هم دیر شده بود و دیگه به کورتو پاسخ نمیداد ...
دیگه بریده بودم ... چند نفری گفتن عمل کن .. گفتن بیوپسی لازمه ... دکتر ش که روش بیوپسیش رو توضیح داد 2 تا پا داشتم 2 تا دیگه قرض کردم و فرار ... تا اینکه 2 تا پاتولوژیست چشم پیدا کردم و هر 2 رو رفتم ... اولی گفت عمل و دومی گفت بیوپسی
دومی رو ترجیح دادم و رفتم واسه بیوپسی ... باز اتاق عمل و ... اخ .. درد رو اون روز حس کردم ... معنی سختی رو اون روزفهمیدم ...با قطره بی حسی که فقط سطح رو بی حس میکنه ... اینبار نه دیگه نیدل! که با نایف و قیچی میبریدن!!! اخخخخخخ ... حالا وسط عمل دکتر هی از گربه و سگ و مرغ ازم میپرسید که حواسمو پرت کنه:| دستامو محکم گرفته بودم و فقط به خودم میگفتم قوی باش! واییییییی .. تموم که شد وقتی بابا رو جلو اتاق عمل دیدم هق هقم رفت اسمون ... بند نمیومد... بمیرم واسه بابا که چقدررر ترسیده بود ... فقط میگفتم سخت بود سخت بوووووود... درسته کار و روششون غیراصولی بود ولی همین دکتر نجاتم داد ..
فرداش که چشممو باز کردم یه تیکه خون بود .. دقیقا چشای خون اشاما شده بود:دی
تو تمام این مدت شروع کارمم بود و دردسرا و استرسای اونم بود...
خب خود این دکتری که بیوپسی کرد پاتولوژیست بود و چند روز بعدش تل کرد و گفت خوش خیمه!
باز هم جلسه و کمیسون گرفتن ... و فهمیدم بدخیمه ... پلاسماسایتوما... چقدر گریه کردم تو اون جلسه ...
دکتر خودم و دکتر اوجی عزیز اصرار داشتن که اصلا سودوتوموره .. ولی دکتر منبتی گزارش بدخیم داده بود... رفتم دانشکده پزشکی با خودش مستقیم صحبت کردم ...
گفت من مطمئنم بدخیمه و اصلا حتی خوش خیمم باشه درمانش در هر صورت رادیوتراپی!
همون روز نامه معرفی به انکولوژیست و... دیگه مسیرم افتاد به انکولوژیستا... دکتر رمزی .. دکتر امیدواری ... که اول ناامیدم کرد و وقتی خودش اشک تو چشمامو دید نظرش عوض شد ... دکتر حامدی و طراحی درمان و شروع جلسه های رادیوتراپی!
خب اولش سخت بود .. تحمل اون محیط.. سرطان؟! من ؟! خدایا ...
هندزفری میزاشتم که با کسی حرف نزنم ...
خب ... خداروشکر خوب جواب داد ... تا قبلش اندازه یه تیله ی گنده کنار چشمم متورم و ملتهب .. فشاره که غده به چشمم اورده بود چشممو منحرف کرده بود ... صلبیه ملتهبببب و بادکنکی.... تمااام زیباییمو از دست دادم ... داشتم چشم و بیناییم رو هم از دست میدادم ... چاقی حاصل از کورتون هم ازارم میداد ... گرچه خیلی رعایت کردم و با وجود اوووووونهمه کورتون فقط 8 کیلو اضاف کردم ولی پف صورتم خیلی بد بود و همهههههه هی میگفتن چت شده؟!
امشب که باز اهنگ بیا باززم مسیح رو گوش دادم .. پرت شدم به روزای رادیو تراپی .. همش این اهتگا رو گوش میدادم .... خدایا شکرت ...
از جلسه 4 و 5 شروع کرد به جئاب دادن و کوچک شدن غده ...
خود انکولوژیستا تعجب کردن ...
همین امیدوارم کرد... همین محکمم کرد .. همین باعث میشد بتونم محکم و با قدرت ادامه بدم... همه ی 25 جلسه رو ... تنها ... بعد از کارم ... تنها کسی بودم که بدون همراه میرفتم اونجا ... دلم نمیخواست خونوادم منو اونجا بین اونادما ببینن ... گرچه کارمندای رادیوتراپی خیلی بهم لطف داشتن و باهام مهربون بودن ...
روز اخر هم با شیرینی رفتم و گفتن ایشالا دیگه راهت اینورا نیفته :)
الهی شکر ...
خدایا مرسی که بهم قدرت دادی . تونستم از پسش بر بیام...
گرچه الانم هرروز با استرس چکش میکنم و میترسم از برگشتش ... ولی خب باز هم امیدوارمبه لطف خدا ... من جنگیدم ... به معنای تمام جنگیدم ... الان این من ه قوی ... هنوزم قویه ... امیدوارم که برنگرده ولی خط اخر جراحیه ... و اگه ...
بیخیال بهش فکر نمیکنم ...
سوختگی رادیوتراپی هنوز هم چشممو اذیت میکنه ... ولی سوختگی دورش سریع اکی شد ...
امیدوارم سریع تر به حالت نرمال برگرده ...
دید چشمم داره کم کم نرمال میشه ..
همه ی مضرات این روش رو میدونستم ولی خودم انتخاب کردم ... و اگه حتی کاتاراکت هم شهمشکلی ندارم ... فقط دیگه اون غده برنگرده...
خدایا شکرت بخاطر همه ی اتفاقای تلخ و شیرین زندگیم .... که تلخا قویم کرد و شیرینالبخند:)
گریه م گرف.به خاطر همه ی سختیات و به خاطر قوی بودنت.تحسینت میکنم.
خدارو شکر تموم شد و الاهی که دیگه هیچ وقت گذرت به دکتر و بیمارستان نیوفته:-*****
مرسی عزیز دلم .. :****