my life

felan hichi

my life

felan hichi

دوس دارم هی بنویسم هی بنویسم ... خالی شم... پر استرسم .. 

کاش جور شه ... 

کاش ...

گیر کردم توی دنیای ناعدالتی ها...

غریبه نمیدونم تو کی هستی ..تو سکوتمو شکستی...

از غصه دلم خون بود واسم خوندی و خندیدی...

از دنیا دلم خون بود که اون چشم تو پیدا شد 

همون دنیای بی ارزش برام یکدفعه دنیا شد...

شاید باید از اتفاقای خوب این مدت هم بنویسم..

تو دانشگا اصن بهش توجهی نداشتم .. اون هم به طبع انگشتری ک من دستم بود . کلا هم ساکت بودم منو شاید اصن ندیده بود.. قبل از من هم با مرکز ما همکاری داشت .. ولی من ک رفتم دیگه کیس نفرستاد .. تا اینکه همین ی ماه پیش کیس فرستاد و اول هم تظاهر کرده بود ک نمیدونه مسیول فنی عوض شده و من اومدم.. شپرده بود بهش تل کنم و تلی حرف زدیم و گفت عکس پلیتا رو واسش بفرستم.. سر همین باکتری ها تا کلی بعدش هی میگفت چی شد با اینکه منفی بود چندین بار بخاطرش کشت دادم و هی شناره دوستاشو میداد که تخصصای مختلف بهم کمک کنن ... خیلی محترم مودب ساپورتیو ... 

ی بار دیگه ی کیس اومد ک من تا حالا اون مورد رو کار نکرده بودم ... خودش راهنماییم کرد و باز گفت عکس بگیرم واسش بفرستم ... برگشتنی کلی حرف زدیم تو واتس .. خیلیییی خوب و کول بود .. ته دلم خوش خوشان بود .. و از طرفی هم کار کردن با این ادم باسواد و شناس خیلی واسم عالی بود... تا اینکه واسه مرکزی ک خودم میخام راه بندازم باهاش مشورت کردم .. خیلی ناامیدم نکرد ..ولی معلوم بود نظرش مخالفه منه .. شب ساعت ۱۲ بهم تل کرد ... نیم ساعت حرف زدن باهاش شنیدن صدای پرانرژیش به نگاهای چپ چپ بابا می ارزید... خیلی دلسوز و مهربون راهنماییم کرد ... 

تا اینکه تو اینستا عمس چیزکیکمو دید و گفت منم میخام:) منم گفتم واستون میارم ... قرار شد بیاد محل کارم بگیره ازم ولی شب قبلش ی دعوای بد با کارفرمام داشتم ... ترجیح دادم نیاد اونجا .. هم واسه من هم اون بد میشد.. بهش گفتم بیرون ببینمتون؟ گفت بارونه بریم ی جای مسقف( با این کلمات قلمبه سلمبششششش:دی) رفتیم ی کافه ... اینکه وقتی دیدمش روبروم چ حس خاصی بود باورم نمیشد من هستم که اینجام ... ولی سریع با خنده ها و انرژیش جو رو عوض کرد... ی برخورد گرم و صمیمی در عین احترام .. شوخی های مودبانه .. وای چشماش:دی 

تا سر خیابون پیاده اومدیم .. خاست دربست کنه برسونتم ولی راضی نبودم مسیرمون کامل متفاوت بود .. 

اخییییی میگفت اصن اشپزی بلد نیستم..گنا داره تو خابگا:( 

رابمون همینجوری رسمی ادامه داره ...

دو روز پیش هم ی کیس اومد زنگ زدم بهش کلی راهنماییم کرد..همیشه ی کار خیلییی کوچولو هم میکنم کلی تشویقم میکنه و دلگرمم میکنه .. واقعااا ی استاد خوب میشه:) البته هست الانم .

دیشب حالم بد بود ی عکس ماسک فیکساتور رادیوتراپیم رو گذاشتم اینستا .. با تعجب گفت این چیه ... من پاکش کردم ...

یکم از بیماریم واسش گفتم .. کلی ناراحت شد و ارزوی سلامتی .. ی اهنگم از ابی فرستاد که از صبببب ۳۰۰ بار گوش دادم .. 

بهش گفتم پیر بشین شبیه بابای فرهاد تو سریال شهرزاد میشین:دی کلی خوشش اومد .. 

بهش گفتم شدین یکی ازبهترین دوستام ... و واقعن هم شده..

اولش خودمو چسبوندم بهش فکرمو بهش مشغول کردم ک خودمو از رابطه قبلیم جدا کنم و دیگه به م فکر نکنم .. ولی الان حس میکنم دوسش دارم ... ی دوس داشتم با احترام زیااااد ... 

وای از چشاش ... وای از رفتار پر اعتماد بنفس و در عین حال متینش...

خدایا توکل ب تو...

دلم میخاد اینقد گریه کنم ک این اشکا منو غرق کنه ...

بی انتها...

اره خسته ام خدایا خسته ام 

ناشکری نمیکنم ... فقط کاش یکم بغلم میکردی .. خیلی دلم گرفته ...کاش میشد ی لحظه فقط ی لحظه بغلم کنی...

خیلی فشار رومه دارم له میشم ... خدایا این چه امتحانیه .. چ مرضیه ک بعد اون همه دارو و درمان و هممممه چی هنوز بیخ گلومو گرفته ... دارم التماست میکنم .. میبینیم ... دیگه پاهام جون نداره ..

همه چی رو تحنل میکنم تحمل میکن صبوری میکنم ولی اخر از یه جا میزنه بیرون وقتی همش رو هم تلنبار میشه .. وقتی دیکه کاسه صبرم پر میشه از چشام لبریز میکنه و دیگه دست من نیست .. خدایا دلم خیلی گرفتهههههههه