بیست و پنجم اسفند نود و پنج ....
درست تو روزایی که میون باور و ناباوری دست و پا میزدم بالاخره یه خبر خوب بالاخره یه گام به جلو بالاخره یه خنده دلی .. بالاخره روزنه ای به تموم شدن این سختیا
خدایا شکر
مثه گم شده ای که بالاخره سوسوی نور امیدی دیده خوشحالم
کاش چند روز استراحت کنم .. انقد بخابم تا خستگیم دربیاد
یه لیوان اب خنک لطفا:)
* عصا رو رسما گذاشتم کنا... قدمام لرزون و کج و کوله ست ولی ذوق توشه ذووووق
دقیقا حس یه بچه نوپا:)