باید بنویسم هر چه زودتر
از شب ۴شنبه اخرین شب تبلیغات که بیرون بودیم
که زنگ زدی و گفتی میام
که از ته دلم عمیقا خوشحال شدم و سوپرایز حتی
از شعارای تو مسجد تا ستاد و داد زدنامون .. از بودن میترا همراهمون که خودش هزارتا بهونه میشد بتراشم تا بیشتر پیشت بمونم
اومذی رسیدی پیشم و جلو همه نتونستم خودمو کنترل کنم روبوسی و بغل کرذنت برا من انقدررر عادیه که نفس کشیدن
اما نگاه بقیت و چشای گرد شدشون...
با تاکسی رفتیم تا پارک .. اون موقع شب تو شهرم! قدم زدن کنارت نشستن تو پارک روبروت... اوه تازه با تاکسی اومدیم تا پارک و چون ۵ تا بودیم بنده کلا تو بغل شوما نشستم ... گرمی تنت نفست صدات شیطونیات ... حیلی خوب بود خیلی
با همه استراسای فروغ ولی سعی کردم لذت ببرم از یودنت .. با تاکسی میترا رو رسونذیم و برگشتیم ستاد .. تو حالت بد شد :( از حرفای فروغ قلب عزیزترینم درد گرفت .. نمیتونم بگم چه حالی داشتم چه همه دنیا رو سرم خراب شد
که از طرفی ناراحتیت مرگ بود برام هم حلو چشمم درد میکشیدی و نشسته بودی .. داشتم از نفس میفتادم:(
خدایا دیگه این صحنه رو تو زندگیم تکرار نکن
اون شب تموم شد و فرداش که رفتی .. وقتی با دوستام حرف میزدم وقتی دیدم وضعیت اونا رو وقتی دیدم چه نعمت بزرگی خدا بهم داده بغضم شد. .. زنگت زدم بغضم ترکید. حالی که هیچوقت ازم ندیدی
اما پر بودم از کلی حس.. عشق دوس داشتن ترس از دست دادن سپاسگزاری بابت بودنت ترس از اینکه اگه نبودی یا بد بودی....
خدایا شکرت شکرت
سینای من عزیزترینم
الهی شکر:****