شاید ادما گاهی از چیزایی که میدونن میترسن و طی گذشت زمان اونا رو فراموش میکنن .. مثه من که یادم رفته بود تو چه هیولایی هستی .. شاید واسه همین از بچگی هیچ رویایی از عروسی از عروس شدن از تشکیل خانواده از مستقل شدن از گسترش خانوادمون از روابط جدید نداشتم
تا جایی که یادمه همیشه حسرت خاله و ها و داییا و فامیلا و روابط زیاد دوستام تفریح و مسافرت رفتنای دسته جمعیشون رو میخوردم
از همون اول تنها بودیم ما ۶ تا .. نهایتا عمه ای که اونم خیلی کم بود
هر بار با دوستی فامیلی روابمون بیشتر میشد بعد از یکی دو سال تموم میشد و حتی تبدیل به دشمنی!
همیشه ترس داشتیم حتی از اینکه از سر کوچه مادربزرگ رد بشیم! چون بابا دوس نداره! همیشه ازشون متنفر بودم چون فک میکردم تقصیر اوناس
اما الان فهمیدم فقط تقصیر توی نفرت انگیزه
نفرت انگیز تر از تو موجودی ندیدم