گاهی وقتا باید فقط شروع کرد به نوشتن و بقیه رو فقط قلم بسپری دست ذهنت ... گاهی دلت ... این نوشتن ها ادم رو اروم میکنه ...
دیروز یه ابراز نگرانی و استرس من باعث شد بحث بالا بگیره .. راستش بحثای ما مثه همه زوجای دنیا خب اعصاب خوردیای خودشو داره .. گرچه اولش من خندم گرفته بود که چه یهو و بی معنی شروع شد و راستش چون خیلی کم عصبانی میشی اینجور وقتا خندم میگیره! اما اخرش واقعا دلم یهو گرفت .. طاقت اونهمه برخورد سفت نداشتم..
به هر حال تموم شد . خب اخر شب اصلا یادمون رفته بود بحثی داشتیم !!
از اینکه رابطمون انقدی اهمیت داره برای هردومون که حاضریم چشم ببندیم رو دلخوریا و کینه نگیریم خوشحالم .. از اینکه سعی میکنی حل کنی قضیه رو از تلاشت برای نرنجوندنم از حرفات برا قانع کردنم از چشم گفتنات وقتی میگم تمومش کنیم ولو اینکه باز هی طومار مینویسی :)
اینکه رابطمون انقدر مهمه برات حس امنیت میگیرم ...
درسته میگی تو بحث و عصبانیت کم انصاف میشم.. راستش من یاد گرفته بودم اماده رفتن باشم همیشه ... که کوله م رو بندازم رو دوشم و برم ... از بس که نامردی دیدم .... تقصیر تو نیس که من یکی دو بار با تو هم دست بردم سمت کوله م ... برای من عادی شده بود ته بحث قهر باشه و کات... برای من عادت شده بود که اگه بحثی شد رو بزارم پای رانده شدنم پای نخاستن م... که بدون خدشه دار شدن غرورم راهمو بکشم و برم !
تو بهم یاد دادی سفت بایستم ... که باورمون باشه که ما ، ما هستیم ... به قول یکی اگه یه چراغ این خونه خراب شد چراغو عوض کنیم نه که خونه رو ترک کنیم!
------
عصر یه تصویری تو ذهنم نقش بست ... من و تو و خونه مون ... عصر پاییزی خنک بابلسر .. پنجره ای که بازه و باد میزنه زیر پرده اتاق ... بوی قهوه پیچیده تو خونه ... مخلوط با بوی نم بارون ... من و میز اتاقمون و دفتر خاطرات و خودکارای رنگی ... بنویسم از خاطرات خوش دو نفره ای که تمومی نداره .. بعدش قدم زدن کنار ساحل و کباب و جیگر خوردن و موندن کنار اتیش تا اخر شب و سیب زمینی اتیشی خوردن ...
مگه داریم از این تصور قشنگ تر؟
راستش امروزم با پریس حرف میزدم .. گفتم که چقد دلم دیگه خونه خوذمو میخاد .. استقلال میخام ... خلوت دونفره ... اصلا بیرون رفتنای تا نصفه شبی ... سفر رفتنای بی سوال جواب خانواده ... دلم زندگی خودمو میخاد ...
------------
این روزا تصمیم جدیدی گرفتیم .. که عروسی رو داشته باشیم تو برناممون هرچند کوچولو و نقلی... به یه انتظار 1 ساله فکر کنم می ارزه ...
دلایل زیادی برای عروسی نگرفتن داشتم .. ولی خب people change!!!
از دلایل اصلیم اعصاب خوردیایی بود که از الان پیش بینی میکنم بابام قطعا راه میندازه و بهترین روزمو زهرما میکنه ...
دلایل دیگه ش هزینه اضافی و ... بود
اما خب الان تقریبا دل رو به دریا زدم و گفتم اکی بگیریم و الان> کارم شده فکر کردن به جزییات عروسیمون! به تدارکات و هزینه های احتمالی... لباس و تاج و حتی ارایش:) بی اغراق حس دلچسب و دلنشینیه .. و البته برای کسی که جلسه خاستگاریش به اون لفتضاحی بهم خورد و الان بعد 1 ماه هنوز دعوای بابا و ... خب این فکرا استرس زیادی داره که اصلا ممکنه؟ چجوری اخه؟ روشهای احتمالی؟ دعوا ها و مخالفتای پیش رو ؟ اماااا ته همه اینا .. همه رو میفرستی به درک و تو خوشی و لذت خیالبافیات غرق میشی!
-----------
کارم؟ راستش خوبه سبکه .. اما طی کردن مسیر 2 ساعته .. جمعا 4 ساعت هرروز کمی سخت هست و دلسرد کننده اما چه میشه کرد ... خب فعلا تنها ناجی من از این خونه جهنمی همین کارم هست ... تا قبل قبول این کار خیلی دل دل کردم ... بسیار ساده لوحانه فکر میکردم قراره از پاییز خونه خورمون باشیم اما نشد .. پیش نرفت اون چیزی که پیش بینی کرده بودیم ولی خب الان هم برنامه مشخص و صددرصدی نداریم . یه درصد کوچیکی ممکنه اینجا بمونیم امااحتمال رفتنمون بعد از یک سال خیلی زیاده و این یعنی فقط یک سال این کار رودارم و... بازم چیزی معلوم نیست باید زمان بگذره!
----------
بابا؟ بیشتر از هر زمانی ازش متنفرم! بزرگترین استرس زندگیم...
--------