روزها میگذرند .. بی انصافیه اگه بگم بد میگذرن.. همین که یک ارامش نسبی حاکم شده .. همین که راه های زیادی پیش پامون داریم خودش به ادم یک جور حس امید و اعتماد میده ولی خب مثه هر مورد پارودکس داری روی استرس زای این قضیه این هست که خط اصلی مشخص نیست و من ادمی ام که با این تعدد گزینه ها و واضح نبودن مسیر استرس میگیرم .. موضوع کلی اینه که ما همو میخایم! موضوعات فرعی سربازی و محل زندگی و از همه مهم تر فعلا وصال و مخالفتای بابای من هست!!!
دیروز با حاج اقا حرف زدم و ازش تشکر کردم و گفتم امیدمون به ایشونه و نمیخام با عجله کردن و مطرح کردن بی موقع قضیه از سمت ایشون این موقعیت رو از دست بدم خب بی تعارف تنها ادمی که حس میکنم روی بابا اثر داره حاج اقاست و میخام موقعی گفته بشه که دیگه بابا نتونه گربه برقصونه ..
ولی خب هیچ حساب و پیش بینی ای نمیشه رو رفتار و ری اکشن بابا کرد! و همین همیشه بزرگترین استرس زندگی من بوده! تنها چیزی که همیشه با خودم تکرار میکنم این بلاهایی که سرم اوردن رو نزارم بچم ببینه نزارم انقد استرس بکشه نزارم زندگیش زهر شه ..
ما که جوونی نکردیم! حداقل بچم بفهمه زندگی یعنی چی!
....
کارم؟ همه چیش عالیه .. به جز راه و مسیر که خیلی دوره .. اما چه میشه کرد .. ادما تو موقعیته که تواناییاشونو نشون میدن و منی که بخاطر عمل پام همه فک میکردن محاله بتونم این کارو بگیرم اما تونستم و کردم و گرفتم! یک ماه میگذره اما سخت نگذشت ..
خداروشکر میکنم که هرروز خودم رفتم و خودم اومدم حتی اگه لنگ زدم گاهی .. حتی اگه گاهی از شدت درد موقع راه رفتن ایستادم و نفس عمیق کشیدم و باز راه افتادم ... اما خودم روی پای خودم بودم!!!
.....
این ۲ هفته ای که عزیزدلم اینجا بود نهایت استفاده رو بردیم .. هرروز تقریبا بعد از کار همو دیدیم حتی شده یه دیدار کوتاه .. یه پارک نشستن یه کافه رفتن .. حالا؟ دیگه تو مسیر کارم لحظه لحظه بهت فکر میکنم و جاهایی که با هم راه رفتیم و قرار گذاشتیم .. جاهایی که همو بوسیدیم... جاهایی که دست همو گرفتم .. شیرینی خوردیم .. نهار خوردیم .. ابمیوه خوردیم ..حتی گل خریدیم ...منتظر تاکسی موندیم .. حالا دیگه شیراز شهر من و تو و خاطراتمونه .. دلم میخاد تک تک خیابونای این شهرو زیر پا بزاریم با هم کنار هم دست تو دست ... کنارت قوی میشم بی پروا قدم برمیدارم و پاهام جون میگیره ...
....
زندگی ؟ اره سخته ..زندگی همه سختیایی داره .. قطعا هر ادمی که تو خیابون از کنارمون میگذره تو اتوبوس چشم تو چشم میشیم تو تاکسی کنارمون میشینه .. قصه ای داره .. شاید پر غصه حتی .. از ظاهر ادمها نمیشه رنجهاشونو دردهاشونو فهمید .. اما میشه سرزندگی و محکم بودن و ادامه دادن رو یاد گرفت .. زندگی اثامه داره یه جریان دایمی .. گاهی خنده گاهی غم ... و این همه به نا بستگی داره که چجوری بخایم بگذره .. درسته خیلی عوامل تاثیر داره ولی وقتی تواناییشو داری که تغییرش بدی به میل خودت پس بجنگ .. وقتی خدا بهت این نیرو رو داده ازش استفاده کن .. خودتو مقایسه نکن! شاید اون دستاوردهایی که تو ظاهرشو میبینی نتیجه یک عالمه زحمت و سختی بوده .. تو راه خودتو بساز ... زندگی با همه سختیاش خیلی اسونه! وقتی که یاری داری که همه جوره یار و یاوره .. که باوره .. که بال پروازته نه زندان و زندانبانت... پس اوج بگیر و لذت ببر از داشته هات .. خر چند کوچیک هر چند زودگذر ... زندگی هنر لذت بردن از لحظه ها و خوشیای کوچولو کوچولوعه:)