هربار میام مینویسم روز عجیبی داشتم و خاطره ش رو ثبت میکنم خدا یه روزای عجیب تری میندازه تو زندگیم ..
اصلا دل و دستم نمیره سمت ثبت روزای گذشته از دعواها تا کتک خوردنا تا فحشا تا تهدیدا ....
به جایی رسیدیم که زندگیمون شد مثه فیلما .. مثه دختر حاج اقای فیلم میوه ممنوعه .. بی اذن پدر .. فرار ... ما خواستیم درست بریم جلو .. عادی .. توقع زیادی نداشتیم فقط عاشق بودیم فقط میخاستیم کنار هم بسازیم زندگی کنیم .. ولی هیچکی نفهمید ...
به جایی رسیدم که مجبورم برم .. همه چیز رو بزارم و برم .. تبعات زیاد داره حتی از فکرش خوابم نمیبره کابوس میبینم تپش قلب امونمو بریده ... اما تحمل این خونه هم سخته...
خیلی سخته جوری به خواهرت نگاه کنی که هم قیافش تو ذهنت بمونه هم بتونی عشقتو بریزی تو نگات و دستات و بغلش کنی .. که واسه بار اخر تو خیابونای این شهر کنارشون قدم بزنی و دستاشونو بگیری و اونا نفهمن تو دلت چه خبره نفهمن که بار اخره ...
حتی پریسای عزیزم که بعدش رفت شیفت رو بوسیدم .. نمیدونم تا کی دیگه نبینمش .. اااخ خدا این جمله قلبمو کند ...
حس عجیبیه هم ساعتو میشمارم تا لحظه پرواز برسه لحظه رهایی ... هم دلم میخاد کش بیاد تا بتونم کنار فروغ عزیزم باشم
میدونم بعد شنیدن خبر رفتنم چقد اشک میزیزن شوک میشن یا حتی دلگیر و ناراحت اما چاره ای نداشتم .. اینجا دیگه هوایی برا نفس کشیدن نیست...
دارم خفه میشم ...
کاش میتونستم بزارمتون تو کیفمو همه جا با خودم ببرمتون عزیزای دلم
کاش هیچوقت جدایی نبود
نمیبخشم کسایی که نذاشتن مثه ادمای عادی زندگیمو شروع کنم .. که راهی جز ابروریزی برام نذاشتن .. حلال نمیکنم کسایی که تا تونستن ازارم دادن ...
خدایا خودت شاهدی ما چی تو دلمون بود ... اونا چی تو دل و رفتارشون بود .. منم گذشتم تو نگذر!