متاسفانه من ادم ترسویی هستم .. همیشه از درد کشیدن از رنج کشیدن ترسیدم... همیشه از خشم ادمها ترسیده ام... از تنها ماندن ... من حتی از تاریکی هم میترسیدم .. من از تنها ماندن و شکستن قلبم هم ترسیده ام...
بچه که بودم دستم خورد به یکی از لیوان های کریستال گران قیمت مامان و شکست ... کسی نفهمید .. من هم از ترس واکنش مامان و بابا همانطوری توی کابینت گذاشتمش... گرچه بالاخره لیوان شکسته را دیدند و من هم انکار کردم ! ولی فک کنم فهمیدند کار من بوده!
من ترسیده بودم .. من ادم شجاعی نیستم ... من از دستی که برای سیلی بالا میرفت میترسیدم... از درد سیلی روی صورتم ... ولی حالا میفهمم هر وقت از تحمل دردی فرار کنی روزگار بعدها بزرگ تر و مهیب ترش را به تو می چشاند...
من حتی از دندان انداختن هم میترسیدم .. برای همین است که در سن 25 سالگی هنووووووز یک دندان شیری به جا مانده دارم....
راستش ترس همیشه باعث ناتمام ماندن کارها میشود... حداقل برای من اینجور بوده....
من .. من از ازدست دادن تو هم ترسیدم ... برای همین دروغ گفتم به همه! این درد مزمن را کشاندم ... کشاندم و کشاندم تا که شد سرطان! تا که شد خوره ی روح جفتمان .. تا که انقدر کشش دادیم که همه چیز ریخت .. همه چیز ته کشید ... حرمت ... احترام ... عشق ...
راست میگفتی ... من مجبورت کرده بودم بمانی... اخر میترسیدم از تنها ماندن... از اینده ی بی تو میترسیدم ....
میدانی؟ بزرگ شدن انقدر ها هم بد نیست ... چیزهایی را میفهمی که ... درست است که گاهی با سر میخوری توی حوادث ... ولی عوضش با گوشت و پوستت میفهمی! میفهمی که نباید از ادمها بت ساخت! که نبایدد همه ی زندگیت را قمار کنی ... که نباید چشم بسته اعتماد کنی ... که نباید یک نفر بشود همه ی باورت ... تکیه گاهت ...
که اگر بت ساختی .. که اگر اعتماد کردی... اگر باورت شد ... روزی که رفت ... با سر میخوری زمین!!!
ترس ها هجوم می اورند ...
حالا به هر ریسمانی چنگ میزنی برای برگردادنش! ولی دیگر به چه باوری میخواهی تکیه بزنی؟ باوری که راحت قیدت را میزند... تکیه گاهی که جاخالی میدهد! همراهی که پشیمان میشود و قالت میگذارد...
پ اونشب حرفی زد که لرزیدم .... گفت من مطمئن بودم بعد این 6-7 سال درستون میره ....
تو که رفتنی بودی .. چرا قول ماندن دادی؟
من خیلی احمق و ابله ام ... گفتم متنفرم از دلسوزی... اه من یک دروغگوی لعنتی ام:( من برای اینکه دلسوزی کنی و برگردی مسج دادم... من یه لعنتی ام ...
دیگر حتی ترحمی هم نمانده....