my life

felan hichi

my life

felan hichi

خوشبختی میتونه اون گلفروشی بزرگی باشه‌ک هرروز صب از کنارش رد میشم و گلدونای رنگیش حالمو خوب میکنه و نقشه میکشم ک حقوقمو ک گرفتم کدوم گلدونا رو بخرم :دی 

ب طرز فجیعی مودی ام ... همین جمله بالا تو سرم وول میخورد تا اومدم بنویسمش خاطره هایی ک دیگه تکراری ندارن بغض نشوند تو گلوم... جاده هایی ک دیگه هرگز کنار تو طی نمیشن.. جاهایی ک دیگه هرگز نمیرم چون تو نیستی.. کارایی ک نمیکنم چون تو... 

میدونم ک بهترین کار بود... ولی ادمی ک بخواد خر بشه و دلش تنگ شه ... متاسفانه اتفاقا و لحظه های بد رو فراموش میکنه! 

من ادم سانسورچی هستم!!!! همیییشه!! همیشه خودمو سانسور کردم.. ندید گرفتم .. و فشارا سمت من بودن.. تو اون رابطه همیشه اگلین چیزی ک میتونستم روش چشممو ببندم خودم و خواسته هام بودن! 

من ادم سانسور بودم چشممو رو خیلی رفتارا و ... بستم... ندیدم چقدر زجر میکشم ... ندیدم چقدر دارم له میشم ... ندیدم چقدر دیده نمیشم!! 

حالا ولی دلم تنگ میشه .. چرا؟ دلم واسه اون بغل گنده و بوی عطرش... چرا یادم میره بدی ها رو.. چرا یادم میره دعواها رو.

 چرا مثل اون کینه ای نیستم؟ چرا خودمو دوس ندارم؟ چرا نمیزارم این من یه ذره نفس بکشه؟ 

داره ۲ ماه میشه رسما..

 ولی از بعد عید دیگه کم کم سرد شدنه پررنگ شده بود.. 

باید قبول کنم ما نمیتونستیم کنار هم.. ما نمیتونستیم... ما ادم هم نبودیم... فقط تن امون این ۷ سال ما  رو کنار هم نگه داشته بود... وقتی دور شدیم .. تموم شد.. تموم!!!


از تنبل بازی‌ و زیر کار در رفتن و زرنگ بازی به زعم خودشون! بدم میاد! ترجیح میدم کارمو همون اول و سریع انجام بدم تا هی فس فس کنم و الکی لفتش بدم تا بخوام برتریمو ثابت کنم و بگم حرف حرفه منه! خدا رو شکر هفته اخره.. درسته مسئولیتام زیاد میشه.. ولی دیگه دست خودمه و راحت میشم!!!

باید رو اعتماد ب نفسم کار کنم!!! بایدددددد

باید ی دختر شاد باشم... بایدددد

از فردا این چیزا رو سرچ میکنم: دی

گور بابای چاقییییییییییی اصلاااااا دیگه واسم مهم نییییس( ارهههههه!!!) نه ولی واقعا الان حوصله و استرس رژیم و فک کردن به نخوردن و عذاب وجدان خوردن رو ندارممممممم

خدایاااا هلپ می پلییییز

دلم دنس میخگاد... با‌ ی ادم خاص.. تو ی مهمونی شلوووووغ .. تخلیه شم ... خودم باشم...  بی خجالت... حتی درینک میخوام... دلم هیجان میخواد... یکم شیطونی... خنده از ته دل... دلم... خیلییییییی چیزا میخواد.


 من حقمه... لیاقتشو دارم ... 





روزای سخت... سخت .. سخت... شاید اتاق عمل رفتن واسه ی امپول مسخره باشه... ولی استرسی ک بهم وارد شد... و در عین حال بخوام خودمو اکی نشون بدم ... که با اشکای باباهه دلم ریش نشه... که اونم حقش نیس انقدر زجر بچه هاشو ببینه... اخ چقدررر سخت بود.. خواستم دیگه مسخرگی رو کامل کنم و با اون گان و لباسای سبز ی سلفی بگیرم ولی دلم نرفت... نخواستم هیچی بمونه از دیروز .. نمیخواستم بنویسم حتی.. ولی نیازم بود به حرف زدن.. 

دیشب یکم اس دادن ب پسره ارومم کرد.. از اون وقتایی بود ک جفتمون ۲ تا ادم مهربون و بوس و ماه بودیم ک واسه هم ارزوهای خوب کردیم حتی! خودشم گفت میدونم چن روز دیگه فوش بارونم میکنی..

 اونم روانی کردم بدبختو..

همه چییییز بدجور کامپلیکیتد هست... 

اه دیگه بی نتی اعصابمو داغون کرده.. اینکه این خونه ایم و هنوز اون خونه ... حتی نصف لباسا کمدای اونجاس روانمو پریش میکنهههههه....

کارمو زیاد دوس دارم... یه هفته دیگه فقط..

نباید بزارم این خاله زنک بازیا واسه من پیش بیاد.


باید هوشمندانه عمل کنم! سیایت کاری ب قول رویا! 


احترام ب خودم.. دوس داشتن خودم.. اعتماد ب نفسسس! باید بیشتر رو اینا کار کنم...

خوندن نوتای پر انرژی رو دیوارم..

 یاداوری ارزشا و موفقیتام... نبایدددد خودمو دست کم بگیرم


اقای دکترم خیلی خوب بودا... ولی من اصلا نمیتونم چراااا؟ مسخرهههههه:دی

چ