وقتی اینجا نمینویسم ینی دارم گند میزنم .. ینی خودمم خجالتم میشه از کارم ک حتی نمینویسمش... اخه چرا من با خودمم روراست نیستم؟ چرا نمیتونم؟
دلم تصمیمای جدی میخواد...
اوه انگار من همیشه فقط تصمیم گرفتم و برنامه ریختم و لذت بردم از مصائب و مشکلاتی که واسه رسیدن ب هدفم دارم!!! انگار بهم نمیچسبه یه چیزیو اسون بدست بیارم.. یا راحت و اسوده بشینم سر جام! باید همیشه در تکاپو و تدارک باشم!!! در حال برنامه ریزی بلند و کوتاه مدت... من مریضم عایا ک لذت میبرم از اینا؟
چی بگم...
زندگیمم هیچ وخت نرمال نبوده... مثلا از این رویاها ک هر دختری از خونه و اینده و زندگی دونفره داره منم دارما... ولی هیچچچچ وقت نتونستم خواستگاری و عقد و عروسی و اینا واسه خودم تصور کنم! انگار اینا واسه من جدی نمیشن هیشوخت... یه رویایی هستن ک فقط رویان.. واقعی شدنش محاله...
که روال عادی زندگی بقیه واسه من غیر ممکنه انگار...
همیشه ها.. حتی تو درس.. کار.. خاص بوده شرایطم همیشه!
راستی از کار بگم.. فک نمیکردم ب این زودی ازش زده شم... شاید بخاطر شرایط روحی امروزم بود ... ولی ی چیزای ریزی اذیتم میکنه... شاید حساس شدم! حالا با حرف زدن بابا استرسم بیشتر شد.. ببینم فردا چی میشه.. دوس ندارم تو محل کارم تنش باشه ... من ادم در افتادن با بقیه نیستم .. ولی باید یکمم جنم نشون بدم حساب کار دستشون بیاد! که رتبه ا و درجهها و شانا هم حفظ شه اخه!
باید اعتماد بنفس داشته باشم! تا کسی ک اصلا ربطی ب رشتش نداره تو کار من دخالت نکنه!!!اووووف اوووق