my life

felan hichi

my life

felan hichi

به نظرم لب عضویه که تو ۹۸ درصد ادما زیباست... ب جز اون عملیا و پروتزیا البته

ینی هرررر کسی یه عکس از فیسشو کات کنه و فقط لبا معلوم باشه اون لبا به تنهایی خوشکلن

ولی نقش اصلیو تو صورت مماخ بازی میکنه کهکلا باعث میشه یه نفر خوشکل یا زشت بشه

من به بیشتر اونایی که دماغ عمل میکنن حق میدم چون واقعن مهمه

نیاز دارم به خواسته شدن شدید... به یکی که بدددد عاشقم شه

اره کرم دارم..منی که تو رابطه ام.. اه.. خب بهم توجه نمیکنه:(


همش در حال حساب کتابم و ته مونده حسابمو چک میکنم:( بعد تو سفر کلی چیز خریدما ولی با عذاب وجدان و لذت نبردن :| 

کاش حقوقم بیشتر بود یا کاش این همه هزینه رفت و امد نداشتم:(

باید یاد بگیرم تنها تر از این شم.. 

دلم گرفته .. از موذی بازی حالم بهم میخوره..

دلم گرفته.. فاصله..بی اعتمادی.. سرد شدن.. سرد شدن .. سرد شدن...

من وقتی راه میرم حرف زذنم میاد بقدری که همه رازامومیگمو پته خودمو رو اب میریزم باید مراقب باشم که کیو انتخاب میکنم واسه پیاده روی:|

اوم خب هیییچ وقت دنبال خاص بودن و اینا نبودم همیشه یه ترسی از مسخره شدن داشتم.. ترسش میدونم از کجاست.. کلاس پنجم یه دختره بود تو کلاسمون خیلی خوشکل و سفید ( به نظر من ۹۹ درصد سفیدا خوشکلن اون یه درصدم اون بینمکای شیربرنجی و پخمه ان که زشتن) بود.. اره پوست صاف و چشای درشتمشکی.. موهای لخت. .. غبغبم نداشت ..خب همه چیش برعکس من بود..بعد بااینکه درس من از اون بهتر بود ولی همه اونو دوس داشتن .. خب حسودیم میشد.. چه توقعی از یه بچه کلاس پنجمی دارین؟ بعد یه روز موهامو اب زدم با تل به زور صافش کردم.. البته بعد که خشک شد باز موجی شد :( بعد یه تل دیگه هم زدم روپیشونیم .. بچه بودم قرطی بودما :دی بعد خب تو اون مدرسه داغون همه بچه ها دهنشون باااز مونده بود بعد معلما که دیدنم و مامانم .. مسخرم کردن:( من زرت دوتا تلودراوردم.. میخواستم خوشکل بشم ولی بهم خندیدن:(

بعد یه بارم مامانم و همکاراش.. همون معلما .. رفتن اردو.. منم با مامان رفتم.. یه کافی شاپمانندی بود.. اونا همه بستنی سفارش دادن من؟ تاااازه اسم کافی میکس خورده بود به گوشم..گفتم من کافی میکس میخوام .. عاقا چشمتون روز بد نبینه .. من ذایقه شدیدن شیرین پسندی دارم و اصلن چیزای تلخ نمیتونم بخورم همین الانم کافی میکس رو با ۲ تا قاشق شکر میخورم.. نتونستم بیشتر از یه قبپ بخورم:( شکر جدا نیاورده بود واسم.. بعد هی باز مسخرم میکردن که اومدی کلاس بزاری نتونستی بخوری:(

خب مامانم با اینکه معلم بود اصلن نکات تربیتی بلد نبود.. اسیبایی خوردیم که دیگه جبران شدنی نیست.. و این اعتماد بنفس پایین بزرگ ترینشونه!

باید قبل از اوردن یه بچه به این دنیا این اطلاعات روانشناسیمو بالا ببرم!

چی میخواستم بگم به کجا رسیدم:)انگار اومده بودم پیاده روی:)