my life

felan hichi

my life

felan hichi

کم کم شبیهش میشوی ... زیباتر میشوی ...

چشمهایی که روزی سیاه سیاه بود از سرمه حالا کمترین مدادی به خودش نمیبیند ... رژهای قرمز دلبرانه ... استایل مورد علاقه اش میشوی .. هرچقدر هم خودرای و مغرور و حرف گوش نکن باشی ... دلت رضایت دلش را میخاهد .. دلت لبخند رضایت و تاییدش را میخاهد .. موهایت را بلند میکنی .. موهایی که رمقی برایشان نمانده بود با عشقش جان میگیرند و زیبا میشوند .. 

کرم شب میخری .. مراقبت میکنی از خودت .. بخاطر او ..

اویی که حالا جزیی از من شده .. نه اصلا تمام من شده ...

دوستت دارم دلیل زیبا شدنم:***

اذر 96

 باید از روزای قشنگ و خاطرات بنویسم اما اونو باید بزارم واسه ساعتی که ذهنم درگیریش کمتر باشه ...

حال و هوای این عصرای پاییزی؟ ذرت خودم پز پر از سس و چیس وفلفل ... چایی های لیوانی و داغ ... و هوس کافی میکس :) 

روزایی که سریعاتاریک میشن و تختی که طاقت دوری ازش نیست:)قابل ذکره تنبل نیستما فقط گاهی ادم دلش میخاد فقط هیچ کاری نکنه و بخابه! 

سریال عزیزمم که یه هفته ای هست تموم شده و دیگه فیلمی ندارم :( 

اصلا میدونی پاییز ادمو هم سرخوش میکنه هم اروم ... یه حس نرم و گرم که میخزه زیر پوستت و دوس داری یه گوشه بشینی و فکر کنی و فکر و فکر... 

دقیقا 9 اذر پارسال بود که سنگین ترین جراحی ممکن رو انجام دادم ... دلم نمیخاد از دلیلش و سختیایی که کشیدم بنویسم ... اما یه روزایی هست که ت اوج ناامیدی تو وسط اقیانوسی که داری توش دست و پا میزنی .. یه لحظه یه آن یه کورسو امیدوارت میکنه ... اون وقتی که از همه جا بریدی یه طناب باریک تو رو وصل میکنه به ساحل .. اینکه این طناب چقد جون داره؟ چقد بلنده و روزها و ماهها ممکنه طول بکشه تا برسی .. اینکه وسط راه پاره نشه؟ تو اون وقتا کیا باز طنابتو گره میزنن؟ همه اینا تو اون لحظه بهش فکر نمیکنی فقط خوشحالی که یه راه پیدا کردی .. هرچقدم سخت .. هرچقدم دردناک ..

هیچوقت اون روز رو یادم نمیره ... داشتم واسه کنکور اماده میشدم ... استرس بیماری عمل کنکور .. همه با هم ... روزای نحس عصا دار! روزایی که باید هم هوای خودمو داشته باشم هم خانواده... بخندم تا بفهمن قوی ام و اونا نشکنن ... مثه لحظه ای که از اتاق عمل اومدم بیرون و برا همه شون بوس میفرستادم جوری که همه تعجب کرده بودن از قوی بودنم ...( اما خیلیم خوب نیس این تظاهر به قدرت ..این ماسک قوی بودن .. باعث میشه همه فک کنن خب این که تحمل داره پس فشارا بیشتر میشه!! )


اون روزو محاله یادم بره .. از صبح منتظر بودم پشت در اتاق عمل تا ساعت 11.30رفتم داخل ... مقدمات بیحسی و بیهوشی ... اون پرستاری که ارتودنسی داشت و چقد باهام شوخی کرد یا اون دختره که بهم گفت ناخونای خودته؟ و تا گفتم اره دیگه هیچی نفهمیدم!!

وقتی بهوش اومدم دستامو بسته بودن و فقط نگران بودم که شاید عملم نکردن اصلا! ساعتو پرسیدم وقتی گفتن 5 مطمین شدم عمل شدم!

روزای سخت .. گذشتن و خدا رو شکر میکنم بابت داشتن همراهی که هربار اون طناب پاره میشد محکم تر از قبل گره میزد .. خدا رو شکر میکنم که یک سال گذشت و از پسش براومدم .... 9 اذر دیگه واسه من یه روز خاصه و عجیب ... هنوز صددرصد بهبودی کامل رو بدست نیاوردم اما دکتر مهربونم خیلی راضیه از عمل ولی شاکی از تنبلی من!:)

این یک سال خیلی عجیب بود ...اتفاقای قشنگ و ناقشنگ! از کنکور تا خاستگاری ... ازعمل چشم تا تجربه کار تو داروخونه و دوباره ازمایشگاه! سرکار رفتن با شرایط من .. اونم این مسیر خیلییی طولانی ... درافتادن با خونواده و ....

و بازم تم قشنگ همه این روزا حضور دلگرم کننده عزیزم ... که اون اتفاق قشنگا رو رقم میزد و اون ناقشنگا رو قابل تحمل ...

حرف زیاده از این یک سال اما میخام فقط حضور تو رو یادم بمونه ... سختی زیاد بود .. درد زیاد بود ... اما قشنگی بودنت همشو از بین برد ... اینکه بعد از عمل به اولین کسی که سپردم خبر بدن یه تو بود یعنی برام مهم ترینی یعنی امیدی داشتم که از اتاق عمل موفق و فاتح برگردم ... اینکه حتی با عصا میومدم به دیدنت یعنی عشق! اینکه صبوری کردی با قدم به قدمم خندیدی تشویقم کردی یعنی عشق ... چه نیرویی قوی تر از عشق میتونه مرحم دل ادما بشه...  و من با چشم خودم دیدم که عشق علاوه بر زخمای روحمون میتونه زحمای جسممونم شفا بده :)

وقتی یادم میاد به دعواهات به حرفات .. به اون حجم از نفرت .. گریه م میشه .. چرا؟ من دخترتم! چرا؟! 

چرا باید اینهمه ازت متنفرررر باشم

چرا وقتی دخترایی میبینم که عاشق باباشونن ته دلم اه میکشم ...

ازت متنفرم تا اخر عمرم

یادمم نمیره

روزها میگذرند .. بی انصافیه اگه بگم بد میگذرن.. همین که یک ارامش نسبی حاکم شده .. همین که راه های زیادی پیش پامون داریم خودش به ادم یک جور حس امید و اعتماد میده ولی خب مثه هر مورد پارودکس داری روی استرس زای این قضیه این هست که خط اصلی مشخص نیست و من ادمی ام که با این تعدد گزینه ها و واضح نبودن مسیر استرس میگیرم .. موضوع کلی اینه که ما همو میخایم! موضوعات فرعی سربازی و محل زندگی و از همه مهم تر فعلا وصال و مخالفتای بابای من هست!!! 

دیروز با حاج اقا حرف زدم و ازش تشکر کردم و گفتم امیدمون به ایشونه و نمیخام با عجله کردن و مطرح کردن بی موقع قضیه از سمت ایشون این موقعیت رو از دست بدم خب بی تعارف تنها ادمی که حس میکنم روی بابا اثر داره حاج اقاست و میخام موقعی گفته بشه که دیگه بابا نتونه گربه برقصونه ..

ولی خب هیچ حساب و پیش بینی ای نمیشه رو رفتار و ری اکشن بابا کرد! و همین همیشه بزرگترین استرس زندگی من بوده! تنها چیزی که همیشه با خودم تکرار میکنم این بلاهایی که سرم اوردن رو نزارم بچم ببینه نزارم انقد استرس بکشه نزارم زندگیش زهر شه ..

ما که جوونی نکردیم! حداقل بچم بفهمه زندگی یعنی چی!

....

کارم؟ همه چیش عالیه .. به جز راه و مسیر که خیلی دوره .. اما چه میشه کرد .. ادما تو موقعیته که تواناییاشونو نشون میدن و منی که بخاطر عمل پام همه فک میکردن محاله بتونم این کارو بگیرم اما تونستم و کردم و گرفتم! یک ماه میگذره اما سخت نگذشت .. 

خداروشکر میکنم که هرروز خودم رفتم و خودم اومدم حتی اگه لنگ زدم گاهی .. حتی اگه گاهی از شدت درد موقع راه رفتن ایستادم و نفس عمیق کشیدم و باز راه افتادم ... اما خودم روی پای خودم بودم!!!

.....

این ۲ هفته ای که عزیزدلم اینجا بود نهایت استفاده رو بردیم .. هرروز تقریبا بعد از کار همو دیدیم حتی شده یه دیدار کوتاه .. یه پارک نشستن یه کافه رفتن .. حالا؟ دیگه تو مسیر کارم لحظه لحظه بهت فکر میکنم و جاهایی که با هم راه رفتیم و قرار گذاشتیم .. جاهایی که همو بوسیدیم... جاهایی که دست همو گرفتم .. شیرینی خوردیم .. نهار خوردیم .. ابمیوه خوردیم ..حتی گل خریدیم ...منتظر تاکسی موندیم .. حالا دیگه شیراز شهر من و تو و خاطراتمونه .. دلم میخاد تک تک خیابونای این شهرو زیر پا بزاریم با هم کنار هم دست تو دست ... کنارت قوی میشم بی پروا قدم برمیدارم و پاهام جون میگیره ... 

....

زندگی ؟ اره سخته ..زندگی همه سختیایی داره .. قطعا هر ادمی که تو خیابون از کنارمون میگذره تو اتوبوس چشم تو چشم میشیم تو تاکسی کنارمون میشینه .. قصه ای داره .. شاید پر غصه حتی .. از ظاهر ادمها نمیشه رنجهاشونو دردهاشونو فهمید .. اما میشه سرزندگی و محکم بودن و ادامه دادن رو یاد گرفت .. زندگی اثامه داره یه جریان دایمی .. گاهی خنده گاهی غم ... و این همه به نا بستگی داره که چجوری بخایم بگذره .. درسته خیلی عوامل تاثیر داره ولی وقتی تواناییشو داری که تغییرش بدی به میل خودت پس بجنگ .. وقتی خدا بهت این نیرو رو داده ازش استفاده کن .. خودتو مقایسه نکن! شاید اون دستاوردهایی که تو ظاهرشو میبینی نتیجه یک عالمه زحمت و سختی بوده .. تو راه خودتو بساز ... زندگی با همه سختیاش خیلی اسونه! وقتی که یاری داری که همه جوره یار و یاوره .. که باوره .. که بال پروازته نه زندان و زندانبانت... پس اوج بگیر و لذت ببر از داشته هات .. خر چند کوچیک هر چند زودگذر ... زندگی هنر لذت بردن از لحظه ها و خوشیای کوچولو کوچولوعه:)


گاهی وقتا باید فقط شروع کرد به نوشتن و بقیه رو فقط قلم بسپری دست ذهنت ... گاهی دلت ... این نوشتن ها ادم رو اروم میکنه ...

دیروز یه ابراز نگرانی و استرس من باعث شد بحث بالا بگیره .. راستش بحثای ما مثه همه زوجای دنیا خب اعصاب خوردیای خودشو داره .. گرچه اولش من خندم گرفته بود که چه یهو و بی معنی شروع شد و راستش چون خیلی کم عصبانی میشی اینجور وقتا خندم میگیره! اما اخرش واقعا دلم یهو گرفت .. طاقت اونهمه برخورد سفت نداشتم..

به هر حال تموم شد . خب اخر شب اصلا یادمون رفته بود بحثی داشتیم !!

از اینکه رابطمون انقدی اهمیت داره برای هردومون که حاضریم چشم ببندیم رو دلخوریا و کینه نگیریم خوشحالم .. از اینکه سعی میکنی حل کنی قضیه رو از تلاشت برای نرنجوندنم از حرفات برا قانع کردنم از چشم گفتنات وقتی میگم تمومش کنیم ولو اینکه باز هی طومار مینویسی :)

اینکه رابطمون انقدر مهمه برات حس امنیت میگیرم ...

درسته میگی تو بحث و عصبانیت کم انصاف میشم.. راستش من یاد گرفته بودم اماده رفتن باشم همیشه ... که کوله م رو بندازم رو دوشم و برم ... از بس که نامردی دیدم .... تقصیر تو نیس که من یکی دو بار با تو هم دست بردم سمت کوله م ... برای من عادی شده بود ته بحث قهر باشه و کات... برای من عادت شده بود که اگه بحثی شد رو بزارم پای رانده شدنم پای نخاستن م... که بدون خدشه دار شدن غرورم راهمو بکشم و برم !

تو بهم یاد دادی سفت بایستم ... که باورمون باشه که ما ، ما هستیم ... به قول یکی اگه یه چراغ این خونه خراب شد چراغو عوض کنیم نه که خونه رو ترک کنیم!


------

عصر یه تصویری تو ذهنم نقش بست ... من و تو و خونه مون ... عصر پاییزی خنک بابلسر .. پنجره ای که بازه و باد میزنه زیر پرده اتاق ... بوی قهوه پیچیده تو خونه ... مخلوط با بوی نم بارون ... من و میز اتاقمون و دفتر خاطرات و خودکارای رنگی ... بنویسم از خاطرات خوش دو نفره ای که تمومی نداره .. بعدش قدم زدن کنار ساحل و کباب و جیگر خوردن و موندن کنار اتیش تا اخر شب و سیب زمینی اتیشی خوردن ...

مگه داریم از این تصور قشنگ تر؟

راستش امروزم با پریس حرف میزدم .. گفتم که چقد دلم دیگه خونه خوذمو میخاد .. استقلال میخام ... خلوت دونفره ... اصلا بیرون رفتنای تا نصفه شبی ... سفر رفتنای بی سوال جواب خانواده ... دلم زندگی خودمو میخاد ...

------------


این روزا تصمیم جدیدی گرفتیم .. که عروسی رو داشته باشیم تو برناممون هرچند کوچولو و نقلی... به یه انتظار 1 ساله فکر کنم می ارزه ...

دلایل زیادی برای عروسی نگرفتن داشتم .. ولی خب people change!!!

از دلایل اصلیم اعصاب خوردیایی بود که از الان پیش بینی میکنم بابام قطعا راه میندازه و بهترین روزمو زهرما میکنه ...

دلایل دیگه ش هزینه اضافی و ... بود

اما خب الان تقریبا دل رو به دریا زدم و گفتم اکی بگیریم و الان> کارم شده فکر کردن به جزییات عروسیمون! به تدارکات و هزینه های احتمالی... لباس و تاج و حتی ارایش:) بی اغراق حس دلچسب و دلنشینیه .. و البته برای کسی که جلسه خاستگاریش به اون لفتضاحی بهم خورد و الان بعد 1 ماه هنوز دعوای بابا و ... خب این فکرا استرس زیادی داره که اصلا ممکنه؟ چجوری اخه؟  روشهای احتمالی؟ دعوا ها و مخالفتای پیش رو ؟ اماااا ته همه اینا .. همه رو میفرستی به درک و تو خوشی و لذت خیالبافیات غرق میشی!

-----------


کارم؟ راستش خوبه سبکه ..  اما طی کردن مسیر 2 ساعته .. جمعا 4 ساعت هرروز کمی سخت هست و دلسرد کننده اما چه میشه کرد ... خب فعلا تنها ناجی من از این خونه جهنمی همین کارم هست ... تا قبل قبول این کار خیلی دل دل کردم ... بسیار ساده لوحانه فکر میکردم قراره از پاییز خونه خورمون باشیم اما نشد .. پیش نرفت اون چیزی که پیش بینی کرده بودیم ولی خب الان هم برنامه مشخص و صددرصدی نداریم . یه درصد کوچیکی ممکنه اینجا بمونیم امااحتمال رفتنمون بعد از یک سال خیلی زیاده و این یعنی فقط یک سال این کار رودارم و... بازم چیزی معلوم نیست باید زمان بگذره!


----------


بابا؟ بیشتر از هر زمانی ازش متنفرم! بزرگترین استرس زندگیم...

--------