شاید نوشتن از دردها و رنجهام تکراری شده باشه اما یا ما انسانها فراموشکاریم که هر درد تازه ای رو مهیب تر از قبلی ها میبینیم یا اینکه انقدر درد کشیدیم که دیگه طاقتمون کم شده ...
قبول دارم که بعد از اون همه بیماری تحملم کم شده اما چه کنم ... کم نیست دیدن پرپر شدن باغ ارزوهات کم نیست تمام رویات یکباره اون هم بخاطر لحبازی بقیه جلو چشمت از دست بره ...
من .. من تنها که نه هر ادمی به امید زنده ست اما ادمی ام که غرق تو رویا میشم از امید که اصلا این دد لاین ها منو سر پا نگه میدارن ... تا اخر پاییز عمل میکنم تا اخر زمستون عصا رو میزارم کنار تا اول تابستون کنکور تمومه تا اخر تابستون دوری تمومه .. همه ی این یک سال با این بازه های زمانی تحمل کردم که بگذره که حمعه 10 شهریور برسه ... اما ...
بدجوری فروریخت ...
نمیخام بنویسم از بدی ها
نمیخام بنویسم حسرت داشتن یه پدر عاقل و حامی اینبار بدتر از همیشه رو دلم موند
نمیخام بنویسم کیا با خودخواهیاشون اسمونمو سیاه کردن
تمام امیدهام تمام رویاهام تمام برنامه هام به باد رفت و من باز فرو رفتم تو غار سیاهی که تنها روزنه ش یک جفت چشم ابیه
حالا دیگه ددلاینی ندارم حالا دیگه نمیتونم بگم تا اخرتابستون دووم بیار تا اخر پاییز یا اول بهار
حالا فقط باید از همون چشمای ابی قدرت بگیرم تا بتونم رو پام وایسم
تا بتونم قوی بشم تا بتونم منی بسازم که کسی توان زور گفتن بهشو نداشته باشه
حالا باید مسیری رو برم که سخته . تنها دلگرمیش همراه بودن عزیزمه
تو فقط عشق من نیستی تو دلیل جون گرفتنم رو پا ایستادنم و شروع دوبارمی
تو امید منی
میدونی چرا میخام بنویسم؟ چون میخام هیچوقت یادم نره چقد ازت متنفرم اصلا تنفر کمه برا حسی که بهت دارم ... میخام بمیری میخام به بدترین شکل بمیری
یه ادم مریض روانی پست خودخواه که فک میکنه خدای این خونس.. کاش ببینم که شاخت کی میشکنه و چجوری خار میشی
کاش اون روز رو ببینم که تنها جون میدی و هیچکی دورت نیس
امشبو یادم نمیره! امروزی که من اومدم گفتم دکتر گفته باید عمل کنم و.تو به تخمتم نبود! تو مثه تموم دفعه هایی که شهوتت جلوچشمتو میگیره و میزنه به مخ معیوبت گیر دادی به هممون .. دلیلت همون خواسته کثافتته و به هر بهونه ی الکی به همه ویله میکنی و پاچه میگیری .. انقد دعواکردی از صب .. الانم که بالا سرمونو گرفتی ..
نمیدونم اصن خدایی هست؟؟؟؟؟؟؟
اگه هست خیلی نامرد و بیشرفه که ما رو اسیر توکرده
دل گرفته ترینم
از طرفی خودم تو شوک هستم اصن نمیدونم این کنکورو چه کردم! از طرفی بابا هم ویرش گرفته با مطرح کردن جریان خاستگاری چس کلاس گذاشتنش شروع شده!!
از بابام متنفرم همیشه همیشه همیشه تنهام گذاشته
هیچوقت برام بابا نبودی! هیچوقت حمایت پدری نداشتی
مهم نیس خودم گلیممو میکشم بیرون!
اینجا مال منه و اش بتونم حداقل اینجا با خودم صادق باشم
اول اینکه فهمیدم اتفاقا ادمی ام که پ.ل برام مهمه همین الان که مسیج بانک اومد و فهمیدم ته کارتم یه رقمی هست خوشحال شدم! تو این وضعیت بی پولی و بیکاری مبلغ خوبیه
اوم نه خب اولبیم دغدغم پول نیست واقعنی ... هنوووز هم در حسرا راه رفتن درست و درمونم بدوووون هیچ لنگ زدنی
هعی
حرف زیاده مثه همیشه اما نمیدونم از کجا شروع کنم
خب همینجوری مینویسیم تا بیاد همه ش
غم پرستی؟ هر از پاهی اندوهی استخوان سوز بی اغراق تمام منو پر میکنه جوری که فکرش دست از سرم برنمیداره .. بی پرده و رک این اندوه مربوط به میلاده! اما نه که بخام برگرده!!! هرگززز اما یک ناراحتی عمیق که هنوز نتونستم ببخشمش ... هنوز اسمش برام بغضه ... خنثی ترینم بهش هییییچ میلی ندارم اما لکه ای ته قلبم مونده جای یه زخم عمیقی که انگار قصد خوب شدن نداره .... تقریبا 2 هفته دیگه مراسم خاستگاری من هست و خیلی هم خوشحالم از بابتش ... دوستش دارم و بهترین بهترین و بهترین ادم ممکن برای منه ... نمیدونم شاید روزی که دردامو یادم رفت روزی که خوشبختی قلبمو پر کرد اون زخم هم از بین بره .... خودخواهیه؟ باشه برا م مهم نیست؟ مگه کی جلوی من خودخواه نبوده که من مقابلش ایثار کنم؟
از خودم میترسم گاهی ... اما تنها کسی که فعلا جلوش بدون خنجرم سیناست
شاید این غم از سندروم روز تولد هم باشه... به طرز عجیبی غمگینه روز تولدم ... البته 2 روز دیگست :)
نمیدونم اصلا چرا ادما باید روز تولدشونو یادشون بمونه و هی بقیه هم یاداوری کنن؟ اخه تنها روزیه که تمام عمرت و روزای رفته ت میاد جلو چشمت ... و الان حسی که منو غمگین میکنه بد گذشتن و هدر رفتن روزای زندگیمه ... کاش باز 18 19 ساله میشدم ...کاش روزامو جور دیگه میساختم
اما خب که چی
بزرگترین چیز تو تقدیر من این بیماری بود ... شاید اگه نیود زندگی من خیلی متفاوت میشد... اما اینی که الان هستم رو با تمام نقص ها با تمام صفات خوبی مثه صبوری .. مدیون این بیماری ام
خیلی سخته با حسرت به راه رفتن بقیه نگاه کنی که بزرگترین استرست این باشه تو خواستگاری جلو باباش کج و کوله راه نری .... که راحت روی تمام چیزاتو مدرکتو اصن عشقتو میپوشونه!
نوشتن خوبه خیلی خوب
کاش بتونم بیشتر بنویسم
خسته ام از خیلی چیزا
منتظر روزای خوبی هستم که رویاشونو بافتیم و خیلی نزدیک میبینیمشون! تا اخر همین تابستون .. اما انگار زمان سر یاری نداره به کمترین سرعت ممکن جلو میره
ای دریغا از جوانی ای دریغا
شاید هر کس منو ببینه بگه چه روحیه ای ... اما کسی نمیدونه تو قلب من چی میگذره ... کاش از من دست بکشی و بری و دیگه برنگردی .. کاش از هر ادمی که اسیر خودت کردی بری .. کاش دیگه کسی تو دنیا پیدا نشه که به تو مبتلا شه کاش راه رفتن برای هیچ کسیییی ارزو نشه
باید بنویسم هر چه زودتر
از شب ۴شنبه اخرین شب تبلیغات که بیرون بودیم
که زنگ زدی و گفتی میام
که از ته دلم عمیقا خوشحال شدم و سوپرایز حتی
از شعارای تو مسجد تا ستاد و داد زدنامون .. از بودن میترا همراهمون که خودش هزارتا بهونه میشد بتراشم تا بیشتر پیشت بمونم
اومذی رسیدی پیشم و جلو همه نتونستم خودمو کنترل کنم روبوسی و بغل کرذنت برا من انقدررر عادیه که نفس کشیدن
اما نگاه بقیت و چشای گرد شدشون...
با تاکسی رفتیم تا پارک .. اون موقع شب تو شهرم! قدم زدن کنارت نشستن تو پارک روبروت... اوه تازه با تاکسی اومدیم تا پارک و چون ۵ تا بودیم بنده کلا تو بغل شوما نشستم ... گرمی تنت نفست صدات شیطونیات ... حیلی خوب بود خیلی
با همه استراسای فروغ ولی سعی کردم لذت ببرم از یودنت .. با تاکسی میترا رو رسونذیم و برگشتیم ستاد .. تو حالت بد شد :( از حرفای فروغ قلب عزیزترینم درد گرفت .. نمیتونم بگم چه حالی داشتم چه همه دنیا رو سرم خراب شد
که از طرفی ناراحتیت مرگ بود برام هم حلو چشمم درد میکشیدی و نشسته بودی .. داشتم از نفس میفتادم:(
خدایا دیگه این صحنه رو تو زندگیم تکرار نکن
اون شب تموم شد و فرداش که رفتی .. وقتی با دوستام حرف میزدم وقتی دیدم وضعیت اونا رو وقتی دیدم چه نعمت بزرگی خدا بهم داده بغضم شد. .. زنگت زدم بغضم ترکید. حالی که هیچوقت ازم ندیدی
اما پر بودم از کلی حس.. عشق دوس داشتن ترس از دست دادن سپاسگزاری بابت بودنت ترس از اینکه اگه نبودی یا بد بودی....
خدایا شکرت شکرت
سینای من عزیزترینم
الهی شکر:****