-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبان 1394 12:18
دلم؟ تنگ میشه ولی خب ... باید تحمل کنم... باید تموم شه ... زمانش رسیده بود دیگه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبان 1394 22:03
من میتونستم کنارت با هر چیزی بسازم ... قانع باشم ... میتونستم با هر شرایطی کنار بیام ... میتونستم چشامو رو بدی ها و کمی ها ببندم ... میتونستم کوتاه بیام و خواسته هامو ایگنور کنم... میتونستم رو اخلاقای بدت خط بکشم و نبینمشون.. میتونستم بخاطرت خودمو عوض کنم ... من همه ی این کارا رو کردم 7 سال....ندیدی.. نخواستی ......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبان 1394 21:55
خیلی وقته خیلی به مرگ فک میکنم... نه خود مردن .. که اون دیگه دیوونم میکنه! اینکه بعد من چی میشه؟؟ هیچی!! خب مسلما خونوادم داغون میشن بالاخره ته تغاری و همه کلی دوسم دارن: دی دوستام؟ خب اونام ناراحت میشن ... گریه هم شاید کنن ولی تا یکی دو روز بعدش یادشون میره... و میلیون ها و میلیون ها ادم اصلا نخاهند فهمید... همونجور...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبان 1394 16:54
خرمالو میوه ینور چشمی منه:)
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آبان 1394 12:28
حس میکنم یه عالمه حرف تو ذهنم وول میخوره... باید بنویسم ... واسه من نوشتن یه جوریه که اگه در مورد یه مساله ای بنویسم انگار اون مسئله واسم حل میشه... خیالم ازش مطمئن میشه ... ولی خب یه بدی هم داره ... مثه وقتایی که یه برنامه رو مکتوب میکنم ... دیگه خیالم راحت میشه:دی انگار اون کارو انحام دادم دیگه! و دیگه خیلی دنبالش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مهر 1394 11:47
چه پنج شنبه خووووبی هوممم الان فقط منتظرم این یه ساعت و نیم بگذره و تموم شه و برم خووووونه .. وای هیچچچچ وقت تو عمرم انقدر جمعه ها و روزای تعطیل بهم نچسبیده بود:دی انقدی ک ذوق دارم واسه تعطیلی تو مدرسه هم نداشتم:دی امروز کلا خوب و خلوت بود کار خاصی هم نداشتم .. بیا تاااااا دل نمرده باز بازم یادم بده پرواززززز خب من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 مهر 1394 10:54
کیه که بفهمه چقد لهم؟ بفهمه چقدررررخسته ام... چقدر کم دارم کسیوکه بفهمتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 مهر 1394 16:30
با همه ی حس بدش... همه ی انرژی منفیشو تحمل میکنم.. حس میکنم داره جواب میده:) مرسی خدا جونم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهر 1394 23:04
گاهی وقتا بعضی دردا بعضی اتفاقا هست ک فک میکنیم فقط وتسه بقیس! فکرشم نمیکنیم ممکنه ی روز خودمون دچارش شیم... انقدر دور انقدر بعید! یهو چش باز میکنی میبینی بیخ گلوتو گرفته ... روبروت نشسه پرروانه تو چشات زل زده میگه من اینجام! باورت نمیشه.. ایگنورش میکنی.. من هنوزم حتی اسمشم ب زبون نیوردم! چون هنوز باورم نمیشه و فک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 مهر 1394 23:00
دلم میخواد با یکی حرف بزنم:( یه ادم جدید... ولی مجبور نباشم همه چیو از اول توضیح بدم.. مثلا یه هیستوری از من بدونه.. حوصلم نمیشه اصن.. بعد هی غر بزنم.. بعد بگه خره داره درست میشه دیگه! بعد در اون مورد غر بزنم.. بگه به یه ورت... بعد در اون یکی مورد غر بزنم... بگه ۷-۸ ماه دیگه تو هم میخری منتهی اون از مامانش پول گرفته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مهر 1394 11:49
فهمیدم.. من میترسم .. اره حق با تو بود من خیلی ترسو ام... من میترسم از نشدن.. از نشدن رویاها و برنامه ریزی ها... من حتی از فک کردن ب ارزوهام میترسم.. میترسم که براورده نشه و خجل شمپیش دلم ..
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مهر 1394 09:39
بی معرفت....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهر 1394 22:45
بوی مرگمیداد اونجا... باید چشامو ببندم.. گوشامو بگیرم.. خودمو بزنم به اون راه... من که مثه اونا نیستم! من زود تموم میشه کارم.. هندزفری میزارم از این ب بعد با هیچ کسم اونجا حرف نمیزنم تا خودمو نبازم.. الان چیزی ک مهمه روحیمه... من از پسش برمیام.. همین که استرسای دیروز و دیشب تموم شد و همینجا کارم اکی شد خودش عالیه.....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1394 20:20
از صب واسهاینکه نفهمم امروز چجوری میگذره هزارتا حمالی کردم ... البته همش کارای خودم بودا ... ولی خب خیلی وقت بود اینهمه زرنگ نشده بودم!!! تو همه هفته یه جمعه میتونم بخوابم که امروز از استرس از 6 بیدارم! پس کی فردا میشه... همممممممممممه چی تو زندگیم به سخت ترین و کند ترین حالت پیش میره... حتی این بیماری .. چه تشخیصش چه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 مهر 1394 11:50
ترسیدم؟ نمیدونم.. استرس دارم.. خسته ام.. عین یه وقتی که دستت چسبی میشه بعد هی هرجا میمالیش باز بدتر همه چی بهش میچسبه و کثیف تر میشه.. لباسا و دستمالاتم کثیف میکنه.. گند میزنه ب همه جا... الان همه جا چسبیه.. خب خدایا راه حل بده.. من واقعا خسته ام... من دیگه بریدم... دیگه نمیتونم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 مهر 1394 07:10
خب تحمل کردم این بیماریو.. جنگیدم.. ضعیفم کرد.. جنگیدم.. کم نیاوردم... زیباییم.. هیکلم .. اعتماد بنفسم رو از دست دادم... ول جنگیدم... ۲ بار اتاق عمل... اون استرسا..اون همه درد... نگرانیای خونواده... ایستادم که نترسن... که اونا ناراحت نشن... بغضمو خوردم.. اشکامو پنهون کردم که دل اونا ریش نشه... خدایا مرسی .. دردی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهر 1394 23:14
من ادم صبوریم... تحملم زیاده.. همیشه تونستم با چیزایی که پرفکت نبودن.. حتی ازار دهنده بودن کنار بیام! حتی با کفشی که پامو میزده! حتی غذایی که دوس نداشتم.. اینا شاید ساده و بدیهی باشن ولی بخدا صبرم خیلی زیاده... تو تحمل اخلاقای گند مردم!!! که گاهی حرصم میگیره از بی زبونی و کوتاه اومدنام! حالا هم باید تحمل کنم ... دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهر 1394 13:33
دلم زندگی میخواد... دلم خوشی میخواد...سلامتی.. یه رابطه اروم... عشق.. دلم زندگی خودمو میخواد دلم مهمونی و رقصیدن میخواد دلم میخواد خودم باشم و سرزنش نشم...یکی منو بخواد...خود منو! نه تصور و ایده ال خودشو!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 مهر 1394 07:02
میخوام یهشروع خوب واسه یههفته ی خوب داشته باشم... میخوام این هفتهاومدن پاییزو مزه مزه کنم.. تا الانش جز سرماخوردگی چیزی نفهمیدم از پاییز قشنگم... میخوام از الانهروزهام لذت ببرم.. گور بابای هررررچیییییی
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 13:46
امروز؟ خوب بود... باکتریو دوس دارم با همه سختیش... جذاب شده واسم دیروز؟:( اوووووون همه کار کردم خستگیش ب تنم موند :( انتی ژن احمققققققق فردا؟ یک عالمه کار دارم.. اینبار با دقت بیشتر ایشالا... دوباره دوسش دارم کارمو:) دلم شیرینی پزی میخواد باز:) باید برم دمبل و حلقه هم بخرم... یکم باید حواسم به خرجام باشه این ماه گوشی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 مهر 1394 22:36
وقتی اینجا نمینویسم ینی دارم گند میزنم .. ینی خودمم خجالتم میشه از کارم ک حتی نمینویسمش... اخه چرا من با خودمم روراست نیستم؟ چرا نمیتونم؟ دلم تصمیمای جدی میخواد... اوه انگار من همیشه فقط تصمیم گرفتم و برنامه ریختم و لذت بردم از مصائب و مشکلاتی که واسه رسیدن ب هدفم دارم!!! انگار بهم نمیچسبه یه چیزیو اسون بدست بیارم.....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریور 1394 11:03
الهی شکر... یه خبر خوب بعد اینهمه... خوش خیمه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 شهریور 1394 13:46
الهی بمیرم.. الهی بمیرم که شتاب زده و بی صبر دلتو امیدوار کردم ... که حالا که بهم خورد اصلا نمیدونم با چ رویی بگم نشد!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 22:08
باید یه کاری کنم... باید خوب شم.. باید حالمو خوب کنم.. چرا همه چی زود واسم رنگ میبازه و دلخوشیام زود تموم میشن و زده میشن.. من خیلی ناشکر و فراموشکارم... هی دختر حواست باشه... خدا خیلی دوستت داره..
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 13:46
نمیدونم دارم چیکار میکنم... نمیدونم چی درسته... نمیدونمحتی دلم چی میخواد! فقط میدونم اشتباهه! ولی نمیتونم! خدایا کمکم کن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریور 1394 18:56
گریه ی یه نرد ادمو خورد میکنه.. مخصوصا وقتی اون مرد بابات باشه.. مخصوصا وقتی نگرانیش سر سلامتی دخترش باشه... اخ بابایی ... اشکات ..هق هقت اتیشم زد.. همه سعیمو میکنم که خوب بشم.. قول...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 شهریور 1394 09:41
نفس بکش... نفس بکش... عمیق... رو نفسات تمرکز کن... راه خوبیه واسه پرت کردن حواس!!! اروم شدن.. و حتی خوب شدن سردرد! گاهی وقتا به خودم میام میبینم یادم میره نفس بکشم!! وای دلم شرجیه دریا خواست.. که تا تا ریه ات تازه میشه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 22:45
واسه هر چیزی میشه یه مثال نقض(؟) زد... کلا میشه همه عقاید رو زیر سوال برد... واسه با ایمان بودن و موندن رو حرفات باید کر باشی یا خودتو به نفهمیدن بزنی و زیاد فک نکنی.. ولی مگه نمیگن ایمان و باور از شناخت میاد؟ بیا اصناینم مثال نقضه یه جورایی.. پیچیدس یکم.. حالا منظورم ایمان و دین و اینا نیسا.. خیلی چیزا.. حوصله...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 22:40
با ترس هات روبرو شو! تو همین هیر و ویر ممکنه یه راه حل خوب به ذهنت برسه حتی!!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 شهریور 1394 09:42
ایا نفرین وجود داره؟ ینیممکنه نفرین کسی کههیچ حقی هم نداره بگیره و سیاهی روزگارت هی نفرین اونو یادت بندازه؟